قسمت چهارم بین حقیقت و پنهونکاری

قسمت چهارم: بین حقیقت و پنهون‌کاری

صبح، نور آفتاب کم‌رمق از پنجره‌ی خونه‌ی نامجون افتاده بود روی صورت بورا.
چشماش رو باز کرد، یه لحظه گیج بود… بعد یادش اومد.
خونه‌ی نامجون بود.
نه صدای داد و فریادی، نه نگاه سنگینی، نه ترس از اشتباه…
فقط سکوت، و بوی قهوه‌ای که از آشپزخونه می‌اومد.
آروم پاشد، رفت سمت آشپزخونه.
«صبح بخیر کوچولو.»
نامجون با یه لبخند آروم، فنجون قهوه‌ش رو زمین گذاشت.
«یه شب راحت خوابیدی؟»
بورا لبخند کوچیکی زد.
اما تو دلش غوغا بود.
می‌دونست دیگه دیر یا زود، پدرش می‌فهمه.
همون لحظه، گوشی نامجون زنگ خورد.
اون فقط به اسم روی صفحه نگاه کرد…
و قبل از جواب دادن، یه نگاه سریع به بورا انداخت.
بورا چشماش گشاد شد.
«خواهش می‌کنم... نگو که من اینجام. لطفاً.»
نامجون مکث کرد. نفس عمیقی کشید،
و تماس رو وصل کرد.
«الو؟»
اون‌طرف خط، صدای گرفته‌ی جونگ کوک اومد.
«بورا... از خونه فرار کرده. تو چیزی می‌دونی؟»
لحظه‌ای سکوت.
نامجون نگاشو از بورا برنداشت. دخترک لباش می‌لرزیدن، اشک تو چشماش جمع شده بود.
اون فقط با صدای خیلی آرومی گفت:
«خواهش می‌کنم… نذار پیدام کنه.»
نامجون به سختی آب دهنش رو قورت داد و جواب داد:
«نه، من چیزی نمی‌دونم. اگه خبردار شدم بهت خبر می‌دم.»
تماس که قطع شد، بورا نفسشو با لرزش بیرون داد.
اسمش بغض نبود… اسمش ترس بود. ترسی از دوباره برگشتن.
نامجون نشست کنارش.
«می‌دونی که نمی‌تونی همیشه قایم شی… نه از بابات، نه از واقعیت.»
بورا گفت:
«من فقط یه کم زمان می‌خوام.
اگه برگردم، بازم مثل قبل میشه... من دیگه تحمل ندارم.»
دیدگاه ها (۰)

قسمت پنجم: حرف‌هایی که سال‌ها توی دل موندنغروب شده بود. نور ...

قسمت ششم: روبه‌رو شدنشب بود.نامجون داشت ظرف‌های شام رو جمع م...

قسمت سوم: پناه در خانه‌ی امنبورا ساعت‌ها تو خیابون‌های بارون...

قسمت دوم: فرار بی‌صدااون شب صدای گریه‌ی بورا خیلی آرومتر از ...

نیمه های گم شده 🫂🩵 پارت 8️⃣ از زبان: نویسنده ✍️ 🫂[ وقتی یویچ...

پارت : ۳۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط