قسمت پنجم حرفهایی که سالها توی دل موندن

قسمت پنجم: حرف‌هایی که سال‌ها توی دل موندن

غروب شده بود. نور نارنجی خورشید از پنجره‌ی خونه‌ی نامجون افتاده بود روی دیوار.
بورا نشسته بود روی مبل، پتو رو دور خودش پیچیده بود و زل زده بود به فنجون چای توی دستش.
نامجون، با سکوت همیشگیش، روبه‌روش نشسته بود.
اون بلد بود گوش بده…
بدون قضاوت، بدون عجله، فقط گوش بده.
بورا، بعد از چند دقیقه سکوت، آروم گفت:
«من همیشه فکر می‌کردم شاید اشتباهی به دنیا اومدم…»
نامجون چیزی نگفت.
فقط گوش داد.
بورا ادامه داد:
«جونگ مین… همه‌چیزش خوبه. بابا عاشقشه. مامانم هیچ‌وقت جلوشو نمی‌گیره.
ولی من؟ همیشه یه مشکلم… یه اشتباه. همیشه داد، همیشه سکوت، همیشه نادیده…»
چشماش پر اشک شد.
صدای لرزونش رو جمع کرد تو یه جمله‌ی ساده:
«من هیچ‌وقت دوست داشته نشدم.»
نفس عمیقی کشید و با لبخند تلخی ادامه داد:
«می‌دونی چیه نامجون؟ یه بار وقتی هشت سالم بود، برای بابا یه نقاشی کشیدم.
خودم، اون، و جونگ مین.
گذاشتم روی میز کارش.
اون حتی نگاش نکرد.
فقط گفت: "برو وسایلمو به هم نریز."
همون شب نقاشیمو انداخت تو سطل.»
اشک‌هاش بی‌صدا پایین می‌اومدن.
«از همون شب، دیگه هیچ‌وقت چیزی براش نکشیدم.
هیچ‌وقت تلاش نکردم خوشحال‌ش کنم، چون فهمیدم نمی‌خواد.»
نامجون بلند شد، کنار بورا نشست.
آروم دستشو گذاشت روی شونه‌اش و گفت:
«تو اون چیزی نیستی که اونا بهت باوروندن.
تو ارزشمندی، با احساسی، قوی…
فقط اشتباه اوناس که نمی‌بیننت.»
بورا با صدای خفه پرسید:
«اگه یه روز… واقعاً برگردم… فکر می‌کنی دوستم داره؟ یا فقط دلش برا عذاب وجدانش تنگ شده؟»
نامجون لبخند زد… تلخ و آروم.
«شاید الان نه… ولی اگه دلش بخواد جبران کنه، تو حق داری انتخاب کنی ببخشی یا نه.
نه برای اون… برای خودت.»!
دیدگاه ها (۰)

قسمت ششم: روبه‌رو شدنشب بود.نامجون داشت ظرف‌های شام رو جمع م...

قسمت هفتم: شرطی برای بخششاتاق ساکت بود.جونگ کوک هنوز ایستاده...

قسمت چهارم: بین حقیقت و پنهون‌کاریصبح، نور آفتاب کم‌رمق از پ...

قسمت سوم: پناه در خانه‌ی امنبورا ساعت‌ها تو خیابون‌های بارون...

black flower(p,316)

black flower(p,327)

پارت 3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط