فیک عوضی قلدر (p14)
جیمین ؛ مین جه رو سپردم به آرون خودم رفتم سراغ اون لاشی ، ات و ازش جدا کردم و بعد با مشت زدم توی صورتش که خورد به میز بار داشتم میرفتم سمتش که یهو شیشه مشروبو برداشتو زد تو سرم برای یه لحظه از خود بی خود شدم ولی اون موقع اونقدر عصبی بودم که خون جلو چشمامو گرفته بود یقشو گرفتم کوبوندمش به زمین نشستم روش اینقد با مشت زدم توی صورتش نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم دیوانه وار میزدمش اونقد زدمش که دیگه جونی براش نمونده بود پیشخدمتای بار اومدنو جدام کردن از جام بلند شدم به دورو برم نگاه کردم مردم داشتن با ترس و تعجب نگام میکردن
جیمین : گمشید برید سر کارتون ( با داد )
چشمم به ات افتاد که یه جا نشسته بود داشت گریه میکرد بدنش میلرزید کتمو در اوردم رفتم جلوش روی زانوهام نشستم کتمو انداختم روی پاهاش سرش پایین بود و اشک میریخت از جام بلند شدم
جیمین : ارون مین جه رو میسپارم به تو مراقبش باش
ارون : باشه حواسم بهش هست
جیمین ؛ اتو بغل کردمو از پله ها رفتم بالا بدون هیچ اعتراضی سرش پایین بود و گریه میکرد
ات ؛ باورم نمیشد اون به خاطر من اون یارو رو کشت اون واقعا یه روانیه ، حالم بد بود بی اختیار گریه میکردم دلم میخواست بمیرم ، اومد جلوم روی زانوهاش نشست کتشو انداخت روی پاهام بعد بغلم کرد توان اعتراض کردن نداشتم چون الان به یه نفر نیاز داشتم
جیمین ؛ بردمش بالا توی ماشین گذاشتمش رفتم صندوق عقب ماشین باز کردم همیشه همراهم یه ملافه داشتم اوردمشو انداختم روی بدنش رفتم نشستم تو ماشین راه افتادم سمت بیمارستان
ات ؛ گذاشتم توی ماشین و رفت حال نداشتم سرم درد میکرد چشمامو بستم بعد چند لحظه حس نرمی و گرمای چیزی روی بدنم رو حس کردم چشامو باز کردمو دیدم یه ملافه مشکی رنگ رومه سوار ماشین شد و راه افتاد نمیدونستم داده کجا میره حوصله پرسیدنم نداشتم چشمام کم کم گرم شدن و دیگه هیچی نفهمیدم
ویو آرون ؛ بعد از اینکه جیمین رفت فضای بار اروم تر شده بود نگاهی به مین جه کردم که توی بغلم مث یه فرشته خوابیده بود پیشخدمت بار صدا زدم
پیشخدمت: بله اقا
ارون : میشه لطفا ماشینمو از پارکینگ بیارید بیرون
پیشخدمت : بله حتما
آرون : ممنونم ، سوییچ ماشینو بهش دادم بعد از این که رفت مین جه رو بغل کردمو بردمش بالا رسیدم دم در که دیدم ماشین اومد پیشخدمت درو باز کرد اروم مین جه رو گذاشتم تو ماشین ژاکتمو در اوردم انداختم روش درو بستم نشستم پشت فرمون راه افتادم سمت خونه ( نکته : آرون و جیمین رفقای صمیمی ان و این خونه ، خونه مشترکشونه که جیمین بعضی اوقات اونجا میمونه)
ویو جیمین ؛ توی راه بیمارستان بودم داشتم به این فک میکردم که چرا امشب ازش دفاع کردم ؟ چرا با دیدنش تو اون حال کنترلمو از دست دادم ؟ چرا نجاتش دادم ؟ اینا سوالاتی بود که همش توی ذهنم میچرخید تو فکر بودم که یهو صدای زنگ اومد داشبوردو باز کردم گوشی ات بود صداشو قط کردم ک بیدار نشه دیدم هیونجینه هه اقا رو تماسشو رد کردم بعد چند دقیقه رسیدیم بیمارستان ماشینو پارک کردم یه نگا به ات انداختم صورتش خیس عرق بود دستمو گذاشتم روی گذدنس تا نبضشو بگیرم نبضش ضعیف بود
سریع گوشیمو برداشتمو به دکتر جانگ زنگ زدم اون دکتر خانوادگیمون بود که تو این بیمارستان کار میکرد
جانگ : الو سلام بفرمایید
جیمین : سلام اقای دکتر پارک جیمینم جانگ : جیمین حالت چطوره پسرم
جیمین : ممنونم دکتر ، راستش یه وضعیت اورژانسی پیش اومده من الان بیرون بیمارستانم
جانگ : چیشده پسرم ؟
جیمین : یکی از دوستام حالش بده
جانگ : همین الان بیارش داخل من توی اتاقمم الان میام پایین
جیمین : چشم الان میام از ماشین پیاده شدم بغلش کردمو بردمش توی بیمارستان پرستارا رو صدا کردم یه تخت اوردن گذاشتم روش و بعد دکتر اومد
جانگ : چه اتفاقی براش افتاده
جیمین : به خاطر ترس و استراس شوکه شده
جانگ : خیله خب ببریدش توی اون اتاق منم الان میام
جانگ : جیمین ، چه اتفاقی براش افتاده ؟
جیمین ؛ ماجرا رو به طور خلاصه واسه دکتر تعریف کردم و بعد ...
جانگ : نگران نباش چیزیش نمیشه
راوی ؛ دکتر جانگ به همراه پرستارا به اتاق اروژانس رفتن جیمین هم پشت در منتظر بود خیلی نگران ات بود که خدایی نکرده اتفاقی براش بیوفته و از خدا میخواست که حالش خوب باشه
جیمین ؛ امیدوارم حالش خوب بشه دلم واقعا واسش میسوزه اون بازیچه یه ادم کثیف مث هیونجین شده حقش این نیست بعد از 1 ساعت دکتر جانگ از اتاق اومد بیرون و اومد پیش جیمین
جیمین : چیشد دکتر ؟ حالش خوبه ؟
جانگ : نگران نباش جیمین الان حالش خوبه متاسفانه بخاطر اضطراب زیاد حالش بد شده باید چند روزی استراحت کنه و تو یه محیط اروم باشه ...
شرط : 100
جیمین : گمشید برید سر کارتون ( با داد )
چشمم به ات افتاد که یه جا نشسته بود داشت گریه میکرد بدنش میلرزید کتمو در اوردم رفتم جلوش روی زانوهام نشستم کتمو انداختم روی پاهاش سرش پایین بود و اشک میریخت از جام بلند شدم
جیمین : ارون مین جه رو میسپارم به تو مراقبش باش
ارون : باشه حواسم بهش هست
جیمین ؛ اتو بغل کردمو از پله ها رفتم بالا بدون هیچ اعتراضی سرش پایین بود و گریه میکرد
ات ؛ باورم نمیشد اون به خاطر من اون یارو رو کشت اون واقعا یه روانیه ، حالم بد بود بی اختیار گریه میکردم دلم میخواست بمیرم ، اومد جلوم روی زانوهاش نشست کتشو انداخت روی پاهام بعد بغلم کرد توان اعتراض کردن نداشتم چون الان به یه نفر نیاز داشتم
جیمین ؛ بردمش بالا توی ماشین گذاشتمش رفتم صندوق عقب ماشین باز کردم همیشه همراهم یه ملافه داشتم اوردمشو انداختم روی بدنش رفتم نشستم تو ماشین راه افتادم سمت بیمارستان
ات ؛ گذاشتم توی ماشین و رفت حال نداشتم سرم درد میکرد چشمامو بستم بعد چند لحظه حس نرمی و گرمای چیزی روی بدنم رو حس کردم چشامو باز کردمو دیدم یه ملافه مشکی رنگ رومه سوار ماشین شد و راه افتاد نمیدونستم داده کجا میره حوصله پرسیدنم نداشتم چشمام کم کم گرم شدن و دیگه هیچی نفهمیدم
ویو آرون ؛ بعد از اینکه جیمین رفت فضای بار اروم تر شده بود نگاهی به مین جه کردم که توی بغلم مث یه فرشته خوابیده بود پیشخدمت بار صدا زدم
پیشخدمت: بله اقا
ارون : میشه لطفا ماشینمو از پارکینگ بیارید بیرون
پیشخدمت : بله حتما
آرون : ممنونم ، سوییچ ماشینو بهش دادم بعد از این که رفت مین جه رو بغل کردمو بردمش بالا رسیدم دم در که دیدم ماشین اومد پیشخدمت درو باز کرد اروم مین جه رو گذاشتم تو ماشین ژاکتمو در اوردم انداختم روش درو بستم نشستم پشت فرمون راه افتادم سمت خونه ( نکته : آرون و جیمین رفقای صمیمی ان و این خونه ، خونه مشترکشونه که جیمین بعضی اوقات اونجا میمونه)
ویو جیمین ؛ توی راه بیمارستان بودم داشتم به این فک میکردم که چرا امشب ازش دفاع کردم ؟ چرا با دیدنش تو اون حال کنترلمو از دست دادم ؟ چرا نجاتش دادم ؟ اینا سوالاتی بود که همش توی ذهنم میچرخید تو فکر بودم که یهو صدای زنگ اومد داشبوردو باز کردم گوشی ات بود صداشو قط کردم ک بیدار نشه دیدم هیونجینه هه اقا رو تماسشو رد کردم بعد چند دقیقه رسیدیم بیمارستان ماشینو پارک کردم یه نگا به ات انداختم صورتش خیس عرق بود دستمو گذاشتم روی گذدنس تا نبضشو بگیرم نبضش ضعیف بود
سریع گوشیمو برداشتمو به دکتر جانگ زنگ زدم اون دکتر خانوادگیمون بود که تو این بیمارستان کار میکرد
جانگ : الو سلام بفرمایید
جیمین : سلام اقای دکتر پارک جیمینم جانگ : جیمین حالت چطوره پسرم
جیمین : ممنونم دکتر ، راستش یه وضعیت اورژانسی پیش اومده من الان بیرون بیمارستانم
جانگ : چیشده پسرم ؟
جیمین : یکی از دوستام حالش بده
جانگ : همین الان بیارش داخل من توی اتاقمم الان میام پایین
جیمین : چشم الان میام از ماشین پیاده شدم بغلش کردمو بردمش توی بیمارستان پرستارا رو صدا کردم یه تخت اوردن گذاشتم روش و بعد دکتر اومد
جانگ : چه اتفاقی براش افتاده
جیمین : به خاطر ترس و استراس شوکه شده
جانگ : خیله خب ببریدش توی اون اتاق منم الان میام
جانگ : جیمین ، چه اتفاقی براش افتاده ؟
جیمین ؛ ماجرا رو به طور خلاصه واسه دکتر تعریف کردم و بعد ...
جانگ : نگران نباش چیزیش نمیشه
راوی ؛ دکتر جانگ به همراه پرستارا به اتاق اروژانس رفتن جیمین هم پشت در منتظر بود خیلی نگران ات بود که خدایی نکرده اتفاقی براش بیوفته و از خدا میخواست که حالش خوب باشه
جیمین ؛ امیدوارم حالش خوب بشه دلم واقعا واسش میسوزه اون بازیچه یه ادم کثیف مث هیونجین شده حقش این نیست بعد از 1 ساعت دکتر جانگ از اتاق اومد بیرون و اومد پیش جیمین
جیمین : چیشد دکتر ؟ حالش خوبه ؟
جانگ : نگران نباش جیمین الان حالش خوبه متاسفانه بخاطر اضطراب زیاد حالش بد شده باید چند روزی استراحت کنه و تو یه محیط اروم باشه ...
شرط : 100
۱۴۱.۳k
۲۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.