ترس شیرینpt18
~اون حرومزاده ها چیشدن؟
+اونا.... نمیدونم از اون شب پیداشون نشده.
جیمین از عجیب بودن ماجرا بیخیالش شد .
~اون لاشی چی ؟
+لاشی؟
جیمین با حالت پکری جواب داد
~اره همون لاشی ،لاشی یک که خودتی لاشیه شماره دو هم کیم تهیونگ!
+آها اون،ندیدمش خیلی وقته
~دروغ که نمیگی؟
+نه
این دفعه هم دروغ گفت ،از خودش حالش بهم میخورد ولی اگه کمتر بدونه کمتر آسیب میبینه
~خوبه چون اگه چشمم بهش بیوفته تیکه تیکه اش میکنم!
هانا لبخندی به جیمین زد و بلند شد
+بیا بریم خونه جیمین .
.
بعد دو هفته به بار رفتن و آماده شدن برای اجرا ترک های قدیمی و جدید که نوشته بودن.
~آماده ای؟
+آره
~قراره بترکو....
با شنیدن صدای آشنا و قدیمی که از پشتشون اومد هر دوتاشون برگشتن سمت صدا
√هانا،جیمین
جیمین پرید بغل پسر پشتشون که اسمش هیون وو بود.
هیون وو هم متقابلاً بغلش کرد و خب در اصل نگاهش رو دختری بود که الان خیلی بزرگتر شده بود
√بزرگ شدی پرنسس کوچولو
با احتیاط هانا رو بغل کرد
+توام ....همینطور
√قراره برید اجرا کنید،زیاد وقتتون رو نمیگیرم بعدا حرف میزنیم
.
از بار برگشت البته یه جورایی فرار کرده بود فقط برای اینکه با هیون وو رو به رو نشه و رو مبل لم داد. سه هفته و خورده ای بود که از کابوسش خبر نداشت و این یکم از استرسی که داشت کمتر میکرد بلاخره میتونست احساس آرامش کنه،البته گفته بودم که این زندگی هرچقدر هم خوبی به همراه داشته باشه هر جوری که شده تاثیرش بدش رو میزاره مخصوصاً اگه اون زندگی مطلق به هانا باشه.
در خونه به صدا درومد ،قبل از اینکه بلند بشه سرشو بین دستاش گرفت و پوف بلندی کشید.
درو باز کرد و با ندیدن کسی جا خورد،به امید اینکه بچه ها کرمشون گرفته و زنگ زدن فرار کردن درو ببنده،البته اگه این نصف شب بچه ای بیرون باشه.
با دیدن جعبه سیاهی که جلو در بود دست از بستن در برداشت و اون جعبه برداشت.
درو بست و به داخل آشپزخونه رفت و با یه چاقو چسب جعبه رو برید و درش رو باز کرد اما قبل از دیدن چیزی که توش بود آرزو میکرد که کاش بازش نمیکرد.
+این چه کوفتیه؟
+اونا.... نمیدونم از اون شب پیداشون نشده.
جیمین از عجیب بودن ماجرا بیخیالش شد .
~اون لاشی چی ؟
+لاشی؟
جیمین با حالت پکری جواب داد
~اره همون لاشی ،لاشی یک که خودتی لاشیه شماره دو هم کیم تهیونگ!
+آها اون،ندیدمش خیلی وقته
~دروغ که نمیگی؟
+نه
این دفعه هم دروغ گفت ،از خودش حالش بهم میخورد ولی اگه کمتر بدونه کمتر آسیب میبینه
~خوبه چون اگه چشمم بهش بیوفته تیکه تیکه اش میکنم!
هانا لبخندی به جیمین زد و بلند شد
+بیا بریم خونه جیمین .
.
بعد دو هفته به بار رفتن و آماده شدن برای اجرا ترک های قدیمی و جدید که نوشته بودن.
~آماده ای؟
+آره
~قراره بترکو....
با شنیدن صدای آشنا و قدیمی که از پشتشون اومد هر دوتاشون برگشتن سمت صدا
√هانا،جیمین
جیمین پرید بغل پسر پشتشون که اسمش هیون وو بود.
هیون وو هم متقابلاً بغلش کرد و خب در اصل نگاهش رو دختری بود که الان خیلی بزرگتر شده بود
√بزرگ شدی پرنسس کوچولو
با احتیاط هانا رو بغل کرد
+توام ....همینطور
√قراره برید اجرا کنید،زیاد وقتتون رو نمیگیرم بعدا حرف میزنیم
.
از بار برگشت البته یه جورایی فرار کرده بود فقط برای اینکه با هیون وو رو به رو نشه و رو مبل لم داد. سه هفته و خورده ای بود که از کابوسش خبر نداشت و این یکم از استرسی که داشت کمتر میکرد بلاخره میتونست احساس آرامش کنه،البته گفته بودم که این زندگی هرچقدر هم خوبی به همراه داشته باشه هر جوری که شده تاثیرش بدش رو میزاره مخصوصاً اگه اون زندگی مطلق به هانا باشه.
در خونه به صدا درومد ،قبل از اینکه بلند بشه سرشو بین دستاش گرفت و پوف بلندی کشید.
درو باز کرد و با ندیدن کسی جا خورد،به امید اینکه بچه ها کرمشون گرفته و زنگ زدن فرار کردن درو ببنده،البته اگه این نصف شب بچه ای بیرون باشه.
با دیدن جعبه سیاهی که جلو در بود دست از بستن در برداشت و اون جعبه برداشت.
درو بست و به داخل آشپزخونه رفت و با یه چاقو چسب جعبه رو برید و درش رو باز کرد اما قبل از دیدن چیزی که توش بود آرزو میکرد که کاش بازش نمیکرد.
+این چه کوفتیه؟
- ۴.۹k
- ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط