پارت: 11
پارت: 11
«روشنایی پس از تاریکی»
Part:11
"Light After Darkness"
فردا شب:
هیونجین و پدر و مادرش باهم اومده بودن خونه ی لونا شون لونا اماده شدن اوند پایین ولی خیلی سرد و کم و اروم حرف میزد تا هیونجین و خانواده اش متوجه بشن که اون از ازدواج با اون خانواده متنفره
ویو لونا: رفتم پایین و دیدم مصیبت ها تشریف اوردن واااای خدا ازتون نگذره اگه مامانم نبود همین الان مورد عنایت قرارتون میدادم!
ویو نویسنده:
لونا رفت پایین و با خانواده شون سلام احوالپرسی کردن و مامان لونا گفت: دخترم نظرت چیه با هیونجین برین تو اتاقت؟
لونا: نـ.......... باشه
با نکاه مامانش حرفشو خورد و گفت باشه!
با هیونجین رفت تو اتاقش
هیونجین: اتاق قشنگی داری!
لونا: اوهوم
هیونجین: چرا انقد سرد برخورد میکنی پدرتو که نکشتم
لونا:(دیگه داشتم کفری میشدم) من سرد برخورد نمیکنم و فقط هرچقد که لایق باشی از احساساتم برات استفاده میکنم تو حرفام که تو حتی لایق شنیدن حرفامم نیستی!
هیونجین: ولی بلخره باید با من ازدواج کنی! من دوست دارم!
لونا: میدونی چیه؟ من تو رو دوست ندارم من کسی دیگه ای رو دوست دارم کسی که هرشب با فکر کردن به اون به دنیا ی خواب میرم صبح با فکر کردن به اون از خواب بیدار میشم و هر لحظه در حال فکر کردن به اونم اون باعث شد احساسات جوانه بزنه باعث شد موجی از رنگ ها به سمت دنیای سیاه سفید من برخورد کنه اون دنیای سیاه و سفید و پوچ منو تبدیل به دنیای رنگی و زیبایی کرد تو هیچ وقت لایق این نیستی که حتی باهات سلام و احوالپرسی کنم
هیونجین: پس تو کوک رو دوست داری؟
لونا: اره اونو دوست دارم و تو رو نهههه
هیونجین: پس اونم به عروسیمون دعوت میکنم!
لونا: سرم خیلی درد میکرد و گوشم سوت میکشید از شدت درد و اعصبانیت میخواستم بلند شم برم اب بخورم که شاید بهترم شم تا خواستم از پله تا برم پایین یهو سیاهی اومد جلو چشمم و افتادم تنها چیزی که شنیدم صدای هیونجینبود که میگفت: زنگ بزنین ارژانس لونا لونا بلند شو(با دااااد)
ویو لونا:
چشمام رو باز کردم دیدم توی اتاق خودم نیستم توی بیمارستانم چشمام رو که باز کردم دیدم کسی که لباس سیاه رنگی پوشیده بود برگشت خدایا اون کوک بود! خواستم بلند شم
کوک: هی هی ماه کوچولو صب کن تو حالت بده باید استراحت کنی!
لونا: مگه چیشده بود!؟
کوک: از روی پله ها افتادی یعنی بی هوش شده بودی و اوردنت بیمارستان منم فهمیدم و اومدم دیدم ریدی تو دستت و. دستتو هم شکوندی!
لونا: همش تقصیر اون مرتیکه عوضی بود! میگفت نمیزارم با کوک ازدواج کنی مجبورت میکنم با من ازدواج کنی بلخره که باید با من ازدواج کنی راستی گفت کوک رو هم به عروسیمون دعوت میکنم!
کوک: لونا میتونی راه بری؟
لونا: اره چطور؟
چه ادمین گلیم من اخه🥲🫂💔🗿
«روشنایی پس از تاریکی»
Part:11
"Light After Darkness"
فردا شب:
هیونجین و پدر و مادرش باهم اومده بودن خونه ی لونا شون لونا اماده شدن اوند پایین ولی خیلی سرد و کم و اروم حرف میزد تا هیونجین و خانواده اش متوجه بشن که اون از ازدواج با اون خانواده متنفره
ویو لونا: رفتم پایین و دیدم مصیبت ها تشریف اوردن واااای خدا ازتون نگذره اگه مامانم نبود همین الان مورد عنایت قرارتون میدادم!
ویو نویسنده:
لونا رفت پایین و با خانواده شون سلام احوالپرسی کردن و مامان لونا گفت: دخترم نظرت چیه با هیونجین برین تو اتاقت؟
لونا: نـ.......... باشه
با نکاه مامانش حرفشو خورد و گفت باشه!
با هیونجین رفت تو اتاقش
هیونجین: اتاق قشنگی داری!
لونا: اوهوم
هیونجین: چرا انقد سرد برخورد میکنی پدرتو که نکشتم
لونا:(دیگه داشتم کفری میشدم) من سرد برخورد نمیکنم و فقط هرچقد که لایق باشی از احساساتم برات استفاده میکنم تو حرفام که تو حتی لایق شنیدن حرفامم نیستی!
هیونجین: ولی بلخره باید با من ازدواج کنی! من دوست دارم!
لونا: میدونی چیه؟ من تو رو دوست ندارم من کسی دیگه ای رو دوست دارم کسی که هرشب با فکر کردن به اون به دنیا ی خواب میرم صبح با فکر کردن به اون از خواب بیدار میشم و هر لحظه در حال فکر کردن به اونم اون باعث شد احساسات جوانه بزنه باعث شد موجی از رنگ ها به سمت دنیای سیاه سفید من برخورد کنه اون دنیای سیاه و سفید و پوچ منو تبدیل به دنیای رنگی و زیبایی کرد تو هیچ وقت لایق این نیستی که حتی باهات سلام و احوالپرسی کنم
هیونجین: پس تو کوک رو دوست داری؟
لونا: اره اونو دوست دارم و تو رو نهههه
هیونجین: پس اونم به عروسیمون دعوت میکنم!
لونا: سرم خیلی درد میکرد و گوشم سوت میکشید از شدت درد و اعصبانیت میخواستم بلند شم برم اب بخورم که شاید بهترم شم تا خواستم از پله تا برم پایین یهو سیاهی اومد جلو چشمم و افتادم تنها چیزی که شنیدم صدای هیونجینبود که میگفت: زنگ بزنین ارژانس لونا لونا بلند شو(با دااااد)
ویو لونا:
چشمام رو باز کردم دیدم توی اتاق خودم نیستم توی بیمارستانم چشمام رو که باز کردم دیدم کسی که لباس سیاه رنگی پوشیده بود برگشت خدایا اون کوک بود! خواستم بلند شم
کوک: هی هی ماه کوچولو صب کن تو حالت بده باید استراحت کنی!
لونا: مگه چیشده بود!؟
کوک: از روی پله ها افتادی یعنی بی هوش شده بودی و اوردنت بیمارستان منم فهمیدم و اومدم دیدم ریدی تو دستت و. دستتو هم شکوندی!
لونا: همش تقصیر اون مرتیکه عوضی بود! میگفت نمیزارم با کوک ازدواج کنی مجبورت میکنم با من ازدواج کنی بلخره که باید با من ازدواج کنی راستی گفت کوک رو هم به عروسیمون دعوت میکنم!
کوک: لونا میتونی راه بری؟
لونا: اره چطور؟
چه ادمین گلیم من اخه🥲🫂💔🗿
۳.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.