فیک:شرکت مخفی شما-ادامه
فیک:شرکت مخفی شما-ادامه
رزی گفت:《منو ببرین توی قصر جادوگرا. اونجا در برابر همه ی چیزایی که جادوگرارو میکشه یک نیرو هست که نمیزاره به قصر اون چیزا بیان.》
جنی گفت:《اما اما اماا ، تو اونجا یه خیانت کاری ، تورو میکشن!!》
جیسو گفت:《یه فکری دارممم. رزی تو دختر پادشاه جادوگرایی پدرت هنوز دنبالته ، میتونی بری ولی...》
لیسا:《دیگه برنمیگردی...》
جنی:《اره تو نباید بری خواهش میکنیم:)))》
رزی:《باید اون جادوگرو بکشیم بچه ها ، منو ببرین به قصر جادوگرا!(با عصبانیت)》
بقیه سرشون انداختن پایین وقتی دیدن رزی میخواد برای اون جادوگر جونشو فدا کنه ، دیگه نمیدونستن چی بگن.
رزی:《اگه منو نمیبرین خودم میرم.》
لیسا:《من تا کوه همراهیت میکنم.(با ناراحتی)》
اونا رفتن تا به کوه رسیدن. رزی تنهایی به سمت قصر رفت. نگران بود. با ترس و لرز ، زنگ قصرو زد.
خدمتکار:《تو رزی هستی همون خیانت کار زود باش از اینجا برو وگرنه سوسکت میکنم یا کبابت میکنم!》
رزی:《برو کنار بچه پرو!》
خدمتکار که دید رزی وارد قصر شده رفت به پادشاه جادوگران خبر داد. اون فک میکرد پادشاه عصبانیشه اما پادشاه انقد خوشحال شد که از جاش پرید.
خدمتکار با تعجب پرسید:《بزرگ جادوگران سرزمین اینجا و آنجا ، چرا از آمدن دختر خیانت کار خود خوشحالید؟》
شاه گفت:《چون دخترمه و اثلا فضولیش به تو نیومده!》
رزی که داشت قدم میزد ، یهو پدرشو دید که داره میاد سمتش برای همین خودشو نامرئی کرد که نبینتش.
پادشاه که رزی رو گم کرده بود ، به تمام جادوگران دستور داد کل قصر رو بگردن و هرکی که رزی را بیابد به او پاداش خوبی خواهد داد.
رزی گفت:《منو ببرین توی قصر جادوگرا. اونجا در برابر همه ی چیزایی که جادوگرارو میکشه یک نیرو هست که نمیزاره به قصر اون چیزا بیان.》
جنی گفت:《اما اما اماا ، تو اونجا یه خیانت کاری ، تورو میکشن!!》
جیسو گفت:《یه فکری دارممم. رزی تو دختر پادشاه جادوگرایی پدرت هنوز دنبالته ، میتونی بری ولی...》
لیسا:《دیگه برنمیگردی...》
جنی:《اره تو نباید بری خواهش میکنیم:)))》
رزی:《باید اون جادوگرو بکشیم بچه ها ، منو ببرین به قصر جادوگرا!(با عصبانیت)》
بقیه سرشون انداختن پایین وقتی دیدن رزی میخواد برای اون جادوگر جونشو فدا کنه ، دیگه نمیدونستن چی بگن.
رزی:《اگه منو نمیبرین خودم میرم.》
لیسا:《من تا کوه همراهیت میکنم.(با ناراحتی)》
اونا رفتن تا به کوه رسیدن. رزی تنهایی به سمت قصر رفت. نگران بود. با ترس و لرز ، زنگ قصرو زد.
خدمتکار:《تو رزی هستی همون خیانت کار زود باش از اینجا برو وگرنه سوسکت میکنم یا کبابت میکنم!》
رزی:《برو کنار بچه پرو!》
خدمتکار که دید رزی وارد قصر شده رفت به پادشاه جادوگران خبر داد. اون فک میکرد پادشاه عصبانیشه اما پادشاه انقد خوشحال شد که از جاش پرید.
خدمتکار با تعجب پرسید:《بزرگ جادوگران سرزمین اینجا و آنجا ، چرا از آمدن دختر خیانت کار خود خوشحالید؟》
شاه گفت:《چون دخترمه و اثلا فضولیش به تو نیومده!》
رزی که داشت قدم میزد ، یهو پدرشو دید که داره میاد سمتش برای همین خودشو نامرئی کرد که نبینتش.
پادشاه که رزی رو گم کرده بود ، به تمام جادوگران دستور داد کل قصر رو بگردن و هرکی که رزی را بیابد به او پاداش خوبی خواهد داد.
۲۹.۸k
۱۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.