وقتی بچشو نمی خواد
وقتی بچشو نمی خواد .....
پارت دوم
نامجون:مگه جین بهت نگفت دیگه نمیخوام ببینمت
ات: اما براچی ؟ مگه چیکار کردم؟(بغض)
نامجون: بغض نکن با بغض نظرم عوض نمیشه
ات:ولی من دوست دارم
نامجون : تویه بچه سال اصلا میفهمی عشق چیه؟(بلند)
ات:ولی من...
نامجون: میشه فقط خودت رو یه جا گم و گور کنی جوری که دیگه هیچ وقت نبینمت؟(داد)
بدون حرف دیگه ای بدون توجه به پسرا که پشت در وایساده بودن و گوش میدادن که شما چی دارین میگین از اونجا اومدی بیرون و رفتی سمت خونه
سه ماه بعد
سه ماهی گذشته بود و شکمت بزرگ شده بود و مجبور بودی به خانوادت بگی ولی اوناهم مثل دوست پسرت بهت گفتن بری گمشی پس تصمیم گرفتی به حرف همه گوش بدی.... رفتی ...یه جوری رفتی که هر چقدر هم دنبالت گشتن دیگه نتونستن پیدات کنن
یه دختر شونزده ساله ی حامله تویه یه شهر غریب دید خوبی بهت نداشتن اما باید یه جوری پول در می آوردی نمی خواستی بچه رو سقط کنی چون نمیتونستی قاتل بچه ی خودت باشی
بعد از چند روزی که گشتی یه شغل پیدا کردی قرار شد تویه خونه ی یه پسری کار کنی که مربی بوکس بود خیلی قلب مهربونی داشت و وقتی وضعیتت رو دید دلش به حالت سوخت و یکی از اتاق هاشو داده بود بهت تا توش زندگی کنی ولی باید همه ی کار های خونشو می کردی خونه ی بزرگی داشت برای همین از صبح اول وقت دستت بند بود تا شب خودش هم معمولاً خونه نبود و فقط برای شام میومد
چهار ماه بعد
داشتی مثل همیشه کارای خونه رو می کردی که دیدی در خونه باز شد و مین سو اومد داخل (همونی که خونش کار میکنه)
مین سو: سلام
ات:سلام..چقدر زود اومدین
مین سو: چند روزی مرخصی گرفتم
ات: الان سریع شام رو درست می کنم
مین سو: نمیخواد به خودت فشار بیاری .....راستی برای فردا برات نوبت دکتر گرفتم
ات: مرسی
نیم ساعت بعد
مین سو:چقدر راه میری بیا بشین
ات:اومدم
مین سو:آفرین ......خب
ات:خب
مین سو: گفتی بهم میگی
ات:چیرو ؟
مین سو: ماجرای بچه رو
ات: الان ؟!
پارت دوم
نامجون:مگه جین بهت نگفت دیگه نمیخوام ببینمت
ات: اما براچی ؟ مگه چیکار کردم؟(بغض)
نامجون: بغض نکن با بغض نظرم عوض نمیشه
ات:ولی من دوست دارم
نامجون : تویه بچه سال اصلا میفهمی عشق چیه؟(بلند)
ات:ولی من...
نامجون: میشه فقط خودت رو یه جا گم و گور کنی جوری که دیگه هیچ وقت نبینمت؟(داد)
بدون حرف دیگه ای بدون توجه به پسرا که پشت در وایساده بودن و گوش میدادن که شما چی دارین میگین از اونجا اومدی بیرون و رفتی سمت خونه
سه ماه بعد
سه ماهی گذشته بود و شکمت بزرگ شده بود و مجبور بودی به خانوادت بگی ولی اوناهم مثل دوست پسرت بهت گفتن بری گمشی پس تصمیم گرفتی به حرف همه گوش بدی.... رفتی ...یه جوری رفتی که هر چقدر هم دنبالت گشتن دیگه نتونستن پیدات کنن
یه دختر شونزده ساله ی حامله تویه یه شهر غریب دید خوبی بهت نداشتن اما باید یه جوری پول در می آوردی نمی خواستی بچه رو سقط کنی چون نمیتونستی قاتل بچه ی خودت باشی
بعد از چند روزی که گشتی یه شغل پیدا کردی قرار شد تویه خونه ی یه پسری کار کنی که مربی بوکس بود خیلی قلب مهربونی داشت و وقتی وضعیتت رو دید دلش به حالت سوخت و یکی از اتاق هاشو داده بود بهت تا توش زندگی کنی ولی باید همه ی کار های خونشو می کردی خونه ی بزرگی داشت برای همین از صبح اول وقت دستت بند بود تا شب خودش هم معمولاً خونه نبود و فقط برای شام میومد
چهار ماه بعد
داشتی مثل همیشه کارای خونه رو می کردی که دیدی در خونه باز شد و مین سو اومد داخل (همونی که خونش کار میکنه)
مین سو: سلام
ات:سلام..چقدر زود اومدین
مین سو: چند روزی مرخصی گرفتم
ات: الان سریع شام رو درست می کنم
مین سو: نمیخواد به خودت فشار بیاری .....راستی برای فردا برات نوبت دکتر گرفتم
ات: مرسی
نیم ساعت بعد
مین سو:چقدر راه میری بیا بشین
ات:اومدم
مین سو:آفرین ......خب
ات:خب
مین سو: گفتی بهم میگی
ات:چیرو ؟
مین سو: ماجرای بچه رو
ات: الان ؟!
- ۲۰.۰k
- ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط