short story

داد و فریاد گوشخراش دستگاه ها اجازه نمیداد صدای کفشهای سوکجین و نامجون مثل قبل توی اون سالن وسیع بپیچه و این حقیقت که اون‌ مکان دیگه یه کارخونه ی ورشکسته و متروکه نبود رو هر کسی میتونست ببینه.
شیفت شب داشت شروع میشد و تعداد زیادی از کارکنان ٫ کارخونه رو به مقصد خونه ترک‌ میکردن.
سوکجین و نامجون اما بین اون شلوغی و سروصدا ٫ صحبت های خودشون درمورد معشوقه ی قدیمی سوکجین‌ که به تازگی سر و کلش پیدا شده بود رو ادامه میدادن و مسیر راه پله های فلزی تا دیگ حاوی روغن داغ رو طی‌ میکردن. اون قسمت تاریک ترین و بالاترین بخش کارخونه بود و میشه گفت پاتوق اون دوتا محسوب میشد.
نامجون کلافه بطری آب توی‌ دستش رو فشار میداد و با وجود قیافه بیخیالش ٫ تند و عصبی حرف‌ میزد.
بحثشون هر لحظه بالاتر میگرفت‌ و سوکجین‌ تلاشی برای آروم کردنش نمیکرد ٫ شاید باید حسادت نامجون رو جدی میگرفت قبل اینکه دیر بشه ...
شاید باید قبل از اینکه نامجون بطری آب رو توی دیگ روغن داغ بندازه و همه رو به کشتن بده و باعث انفجار کارخونه بشه یه فکری برای دیوونگی پارتنرش میکرد ...
دیدگاه ها (۲)

short story

short story

short story

short story

Part ¹²⁵ا.ت ویو:بین زمین و آسمون بودیم..دورتا دورمون سیاهی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط