short story
گاهی اونقدر درگیر صدهای پشت سرش میشد که فراموش میکرد من روبروش ایستادم! تماشای وحشتش وقتی صدای قدم هام لا به لای دیوارهای اتاقش منعکس میشد، بهم انرژی میداد. وقتی خواب بود، ساعت ها کنار تختش می ایستادم و نفس هاشو میشمردم. از خونه که میرفت بیرون ، وسایلشو جا به جا میکردم و وقتی عاجزانه رو به دیوارها می ایستاد و ازم میخواست که تنهاش بذارم، فقط میخندیدم. گاهی اونقدر بهش نزدیک میشدم که میتونستم عطر وجودشو بیرون بکشم و ساعت ها باهاش زندگی کنم. گاهی منو توی اتاقای دیگه تصور میکرد ولی من درست کنارش بودم. از همه چیز بهش نزدیکتر...
امروز جیمین قراره اسباب کشی کنه. زیر چشماش گود رفته و لاغرتر شده. تیک عصبی گرفته و هر دوساعت یه مشت قرص میخوره. اینکه اون نمیتونه منو ببینه و من میبینمش، دلیل بر این نمیشه که دوس دارم اذیتش کنم! من دنبال یه رفیق میگردم و حالا ک اون داره میره، منتظر صاحب بعدی این اتاق میمونم...
امروز جیمین قراره اسباب کشی کنه. زیر چشماش گود رفته و لاغرتر شده. تیک عصبی گرفته و هر دوساعت یه مشت قرص میخوره. اینکه اون نمیتونه منو ببینه و من میبینمش، دلیل بر این نمیشه که دوس دارم اذیتش کنم! من دنبال یه رفیق میگردم و حالا ک اون داره میره، منتظر صاحب بعدی این اتاق میمونم...
۱۷.۱k
۰۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.