وقتی باهم میرین دریا 🌊✨p ۷
تهیونگ:اگه میرفتی اونجا واست بد تموم میشد (عصبی)
پرنیا:ب.. بخدا... نرفتم(با استرس و لرز و لکنت)
تهیونگ:از من نترس باهات کاری ندارم
تهیونگ دست پرنیا رو میگیره و با خودش میکشه
پرنیا:م... میخوای.... با.... من... چیکار کنی(با لرز بیش از حد) {تشنج نکنه😂}
تهیونگ وایساد و دست پرنیا رو ول کرد واقعا تشنه بود (چون خوناشامه 😐🧛♂️)
تهیونگ:ببخشید ازت معذرت میخوام
پرنیا بدون هیچ حرفی دویید توی اتاقش و رفت روی تختش
پرنیا:هی دختر چرا ناراحت شدی نکنه تو عاشقش شدی اه چرا داری جوری رفتار میکنی که انگار نشدی خب عاشقشی ولی نباید بهش بگی باید بعدا بهش اعتراف کنی
پرنیا بلند شد لباسش رو با یه هودی لش مشکی و با شورتک عوض کرد کلاه هودی رو گزاشت و رفت داخل حیاط شب بود هوا خیلی سرد بود یه پرنیا روی تاب اونجا نشست و تاب رو تکون داد داشت فکر میکرد به اینکه چقدر اینجا میمونه کی اعتراف کنه که احساس کرد یه طرف دیگه ی تاب سنگین شد سرش رو برگردوند که با قیافه ی ته یونگ مواجه شد دوباره شروع کرد به لرزیدن که شاید ته یونگ یه کاریش بکنه اون از هیچ کس نمیترسید ولی وقتی تهیونگ رو میدید ترس بزرگی توی دلش میومد
پرنیا:کاری داشتی
تهیونگ دست پرنیا رو میگیره
تهیونگ:از من نترس من با کسی که عاشقشم کاری ندارم
پرنیا:واسه چی اومدی اینجا
تهیونگ:ببین من میدونم عاشقمی نمیخواد انکار کنی
پرنیا:کی گفته من عاشق توعم
تهیونگ:هعی
و تهیونگ ناراحت سرش رو میندازه پایین
پرنیا:ولی به عنوان یه دوست میتونم ازت سوال بپرسم
تهیونگ:میتونی به عنوان همسر هم ازم سوال بپرسی
پرنیا:هر هر هر هر هر بی مزه اصلا نمیپرسم
تهیونگ:نه نه نه اصلا هر چی دلت میخواد بپرس
پرنیا:امم.. به عنوان سوال اول....راجب دندونات اون دوتا دندونت چرا تیزه
تهیونگ:خب من یه خوناشام هستم
پرنیا:چییییی پشمام ولی خوناشام وجود نداره که
تهیونگ:داره ولی تنها گونش ماییم
پرنیا:ها یعنی چی
تهیونگ:هزاران سال پیش یکی از نسل های ما یک مار دید که اون مار بطور خیلی عجیبی وقتی که زهرش رو خالی کرد داخل اون مرد و اون دوتا دندون در اورد و وقتی انسان میدی خونشون رو میخورد از هر انسان یکم خون میخورد که نمیره
پرنیا:وقتی که خون کامل انسان رو بخورید چی میشه
تهیونگ:خب اون انسان مثل سیبی که گزاشته باشیش توی گرمااا ی خیلی زیاد خشک میشه
پرنیا:ها
تهیونگ:شوخی کردم بابا میمیره
پرنیا:اها... ببینم تو که خون منو نمیخوری
تهیونگ:اگه خودت بخوای اره ولی تا اون موقع خون کسایی رو که کشتم دارم و میخورم
پرنیا:میشه بگم شغلت رو بگی
تهیونگ:قاچاقچی اعضای بدن
پرنیا:این اعضای بدن رو به کسایی که نیاز دارن میدی یا یه کار دیگه میکنی
تهیونگ:اینارو میفرستیم کشور های دیگه به کسی تحویل میدیم بعدش دیگه نمیدونیم چی میشه ولی یه پول خیلی خوب به جیب میزنیم
پرنیا:ببینم تو بکس کار میکنی
تهیونگ:اره چطور
پرنیا:هیچی اخه میخواستم باهم بکس کار کنیم
تهیونگ:اوکی فردا وقتم ازاده باهم بکس کار میکنیم
ادامه دارد......
اسکی ممنوع❌
پرنیا:ب.. بخدا... نرفتم(با استرس و لرز و لکنت)
تهیونگ:از من نترس باهات کاری ندارم
تهیونگ دست پرنیا رو میگیره و با خودش میکشه
پرنیا:م... میخوای.... با.... من... چیکار کنی(با لرز بیش از حد) {تشنج نکنه😂}
تهیونگ وایساد و دست پرنیا رو ول کرد واقعا تشنه بود (چون خوناشامه 😐🧛♂️)
تهیونگ:ببخشید ازت معذرت میخوام
پرنیا بدون هیچ حرفی دویید توی اتاقش و رفت روی تختش
پرنیا:هی دختر چرا ناراحت شدی نکنه تو عاشقش شدی اه چرا داری جوری رفتار میکنی که انگار نشدی خب عاشقشی ولی نباید بهش بگی باید بعدا بهش اعتراف کنی
پرنیا بلند شد لباسش رو با یه هودی لش مشکی و با شورتک عوض کرد کلاه هودی رو گزاشت و رفت داخل حیاط شب بود هوا خیلی سرد بود یه پرنیا روی تاب اونجا نشست و تاب رو تکون داد داشت فکر میکرد به اینکه چقدر اینجا میمونه کی اعتراف کنه که احساس کرد یه طرف دیگه ی تاب سنگین شد سرش رو برگردوند که با قیافه ی ته یونگ مواجه شد دوباره شروع کرد به لرزیدن که شاید ته یونگ یه کاریش بکنه اون از هیچ کس نمیترسید ولی وقتی تهیونگ رو میدید ترس بزرگی توی دلش میومد
پرنیا:کاری داشتی
تهیونگ دست پرنیا رو میگیره
تهیونگ:از من نترس من با کسی که عاشقشم کاری ندارم
پرنیا:واسه چی اومدی اینجا
تهیونگ:ببین من میدونم عاشقمی نمیخواد انکار کنی
پرنیا:کی گفته من عاشق توعم
تهیونگ:هعی
و تهیونگ ناراحت سرش رو میندازه پایین
پرنیا:ولی به عنوان یه دوست میتونم ازت سوال بپرسم
تهیونگ:میتونی به عنوان همسر هم ازم سوال بپرسی
پرنیا:هر هر هر هر هر بی مزه اصلا نمیپرسم
تهیونگ:نه نه نه اصلا هر چی دلت میخواد بپرس
پرنیا:امم.. به عنوان سوال اول....راجب دندونات اون دوتا دندونت چرا تیزه
تهیونگ:خب من یه خوناشام هستم
پرنیا:چییییی پشمام ولی خوناشام وجود نداره که
تهیونگ:داره ولی تنها گونش ماییم
پرنیا:ها یعنی چی
تهیونگ:هزاران سال پیش یکی از نسل های ما یک مار دید که اون مار بطور خیلی عجیبی وقتی که زهرش رو خالی کرد داخل اون مرد و اون دوتا دندون در اورد و وقتی انسان میدی خونشون رو میخورد از هر انسان یکم خون میخورد که نمیره
پرنیا:وقتی که خون کامل انسان رو بخورید چی میشه
تهیونگ:خب اون انسان مثل سیبی که گزاشته باشیش توی گرمااا ی خیلی زیاد خشک میشه
پرنیا:ها
تهیونگ:شوخی کردم بابا میمیره
پرنیا:اها... ببینم تو که خون منو نمیخوری
تهیونگ:اگه خودت بخوای اره ولی تا اون موقع خون کسایی رو که کشتم دارم و میخورم
پرنیا:میشه بگم شغلت رو بگی
تهیونگ:قاچاقچی اعضای بدن
پرنیا:این اعضای بدن رو به کسایی که نیاز دارن میدی یا یه کار دیگه میکنی
تهیونگ:اینارو میفرستیم کشور های دیگه به کسی تحویل میدیم بعدش دیگه نمیدونیم چی میشه ولی یه پول خیلی خوب به جیب میزنیم
پرنیا:ببینم تو بکس کار میکنی
تهیونگ:اره چطور
پرنیا:هیچی اخه میخواستم باهم بکس کار کنیم
تهیونگ:اوکی فردا وقتم ازاده باهم بکس کار میکنیم
ادامه دارد......
اسکی ممنوع❌
۷.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.