وقتی باهم میرین دریا 🌊✨p ۸
اجوما:پسرم شام حاضره
تهیونگ:الان میایم اجوما ... خب پاشو بریم
پرنیا:باشه بریم
پاشددن رفتن شام خوردن و رفتن اتاقاشون
پرنیا:هعی چه روزگار عنی دارم من .... وایسا ببینم پانی کجاست ... بزار برم ببینم
پرنیا بلند شد بره پیش پانی که دوباره یه نفر رو بردن داخل اون اتاقک رفت حیاط پشتی که برای خودش جا درست کرده بود دید که پانی و جسینا اونجان
پرنیا:پانی بیا بریم بالا میترسم تورو ببرن داخل اون اتاق
پانی اومد پیش پرنیا
پرنیا:وایسا جسینا رو بردارم
جسینا رو برداشتن و رفتن بالا اتاق پرنیا
پرنیا:خب با اینکه خیلی کوچیکه ولی خودتونو یه جوری جا کنید دیگه
پرنیا خیلی دوست داشت کتاب بخونه کلا خیلی کتاب میخوند شبا بعد میخوابید بخواطر همین به سرش زد که بره کتاب خونه عمارت رو پیدا کنه بخواطر همین رفت تا از اجوما بپرسه
پرنیا:سلام اجوما
اجوما:سلام دخترم
پرنیا:اجوما اینجا کتاب خونه کجاست
اجوما:داخل اتاق تهیونگ هست
پرنیا:عو یعنی نمیتونم برم اتاقش بردارم
اجوما:خودش تو اتاقشه برو بهش بگو ... دخترم یه لحظه صبر کن میخوام یه صحبتی هم باهات بکنم
پرنیا پیش اجوما نشست
پرنیا:بفرمایید اجوما
اجوما:میخواستم بهت بگم که تو خیلی هم به تهیونگ میای هم اینکه من اونو از ۵ سالگی بزرگ کردم و میشناسمش از وقتی ۱۸ سالش شد نه با کسی خندیده نه از وقتی که بچه بود از چیزی میترسیده، چون از سمت خانوادش عشقی ندیده پس از جاهای دیگه هم نتونست عشقی ببینه (دیالوگ برای سریال زیبای حقیقی رو استفاده کردم🌑❤) یه ادم سرد شده ولی وقتی تورو میبینه یه شادی خواصی داره لبخند رو لباش میاد من بهت میگم که تاحالا یه دختر هم توی زندگیش نبوده تو با اون خوش بخت میشی مطمعنا و تاحالا برای کسی انقدر ناراحت نشده دیدم چون تو عاشقش نیستی سرش رو انداخت پایین و برای تو ناراحت شد
پرنیا:راستش رو بخوای اجوما منم از هیچی نمیترسم ولی وقتی تهیونگ دستم رو امروز گرفت ترسیدم خیلی هم ترسیدم... خب.... منم عاشقشم ولی نمیتونم بهش بگم
اجوما:میتونی فقط بهش بگو متمعنم پشیمون نمیشی
ادامه دارد......
اسکی ممنوع ❌
بلاخره گشادیم تموم شد و بعد از مدت ها اومدم تا براتون ۵ تا پارت بزارم برم دوباره برمیگردم 😐🙂🦋❤🌑
تهیونگ:الان میایم اجوما ... خب پاشو بریم
پرنیا:باشه بریم
پاشددن رفتن شام خوردن و رفتن اتاقاشون
پرنیا:هعی چه روزگار عنی دارم من .... وایسا ببینم پانی کجاست ... بزار برم ببینم
پرنیا بلند شد بره پیش پانی که دوباره یه نفر رو بردن داخل اون اتاقک رفت حیاط پشتی که برای خودش جا درست کرده بود دید که پانی و جسینا اونجان
پرنیا:پانی بیا بریم بالا میترسم تورو ببرن داخل اون اتاق
پانی اومد پیش پرنیا
پرنیا:وایسا جسینا رو بردارم
جسینا رو برداشتن و رفتن بالا اتاق پرنیا
پرنیا:خب با اینکه خیلی کوچیکه ولی خودتونو یه جوری جا کنید دیگه
پرنیا خیلی دوست داشت کتاب بخونه کلا خیلی کتاب میخوند شبا بعد میخوابید بخواطر همین به سرش زد که بره کتاب خونه عمارت رو پیدا کنه بخواطر همین رفت تا از اجوما بپرسه
پرنیا:سلام اجوما
اجوما:سلام دخترم
پرنیا:اجوما اینجا کتاب خونه کجاست
اجوما:داخل اتاق تهیونگ هست
پرنیا:عو یعنی نمیتونم برم اتاقش بردارم
اجوما:خودش تو اتاقشه برو بهش بگو ... دخترم یه لحظه صبر کن میخوام یه صحبتی هم باهات بکنم
پرنیا پیش اجوما نشست
پرنیا:بفرمایید اجوما
اجوما:میخواستم بهت بگم که تو خیلی هم به تهیونگ میای هم اینکه من اونو از ۵ سالگی بزرگ کردم و میشناسمش از وقتی ۱۸ سالش شد نه با کسی خندیده نه از وقتی که بچه بود از چیزی میترسیده، چون از سمت خانوادش عشقی ندیده پس از جاهای دیگه هم نتونست عشقی ببینه (دیالوگ برای سریال زیبای حقیقی رو استفاده کردم🌑❤) یه ادم سرد شده ولی وقتی تورو میبینه یه شادی خواصی داره لبخند رو لباش میاد من بهت میگم که تاحالا یه دختر هم توی زندگیش نبوده تو با اون خوش بخت میشی مطمعنا و تاحالا برای کسی انقدر ناراحت نشده دیدم چون تو عاشقش نیستی سرش رو انداخت پایین و برای تو ناراحت شد
پرنیا:راستش رو بخوای اجوما منم از هیچی نمیترسم ولی وقتی تهیونگ دستم رو امروز گرفت ترسیدم خیلی هم ترسیدم... خب.... منم عاشقشم ولی نمیتونم بهش بگم
اجوما:میتونی فقط بهش بگو متمعنم پشیمون نمیشی
ادامه دارد......
اسکی ممنوع ❌
بلاخره گشادیم تموم شد و بعد از مدت ها اومدم تا براتون ۵ تا پارت بزارم برم دوباره برمیگردم 😐🙂🦋❤🌑
۹.۸k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.