پارت332
#پارت332
فرشید خندید ، از ته دل ، شاید دلنشین ترین لبخندی بود ک سراغ داشت !
چشم هایش را بست و همانطور ک با دودستش ، پیشانی عاطفه را گرفته بود ، پیشانی اش را به پیشانی اش چسباند .
_نمیدونی چقدر خوشحالم...
از اینکه بخشیدیم!
سرش را برداشت و انگشت شصتش را زیر پلک راستش کشید!
عاطفه چشمانش را باز کرد ، نگاهش بین چشم های فرشید می چرخید !
_اون تهدیدم کرده بود!
من جدی نگرفتم!
فرشید سرش را تکان داد و جدی گفت:
_دیگ مهم نیست! تو دیگ همه چیز رو میدونی ، اون کاری نمیتونه بکنه!!!
فقط تو مهمی ، فقط تو !
هیچکس ، فقط تو !!!
تاکید توی کلامش وقتی ک میگفت"تو" بد به دلش می نشست!
لبخندش شکفت و آمد صورتش را از حصار دستان فرشید بکشد ، ولی با ممانعت فرشید ، سرجایش باقی ماند!
فرشید لبخندی زد و گفت:
_کجا با این عجله؟
سرش را جلوتر برد و نفس عاطفه لحظه ای رفت!
چشمانش گرد شده بود ک فرشید زمزمه وار و درحالی که لب هایش ، فاصله ی چندانی با لب های عاطفه نداشت گفت:
_میخوام ببوسمت!
این را گفت و بدون اینکه ، مجال حرف زدن ب عاطفه دهد ، لب هایش را نزدیک تر برد...
مدت ها بود برای این لحظه ، دقیقه ها ک نه ، ثانیه ها را شمرده بود و الان برای رسیدن به خواسته ی قلبی اش ، فقط چند میلی متر فاصله باقیمانده بود !
این چند میلی متر را با اشتیاق و سریع پشت سر گذاشت و لب هایش ، لب های عاطفه را لمس کرد....
چشم های بهت زده ی عاطفه بعد مکث کوتاهی روی هم افتاد!
تمام بدنش ، درگیر حس کرختیِ دل نشینی بود ، لغزش لب های فرشید را با تمام وجودش حس میکرد !
دست راستش را بالا برد و روی سینه ی فرشید مشت کرد !
گرمای لب هایش ، طاقتش را طاق میکرد و حرکت
دست چپش از روی صورتش به طرف گردنش و به بازی گرفتن موهایش ، امانش را می برید...
بعد از چند دقیقه ک برای عاطفه مدت ها طول کشید ، با چند بوسه ی ریز ، روی لب هایش از عاطفه جدا شد !
...
فرشید خندید ، از ته دل ، شاید دلنشین ترین لبخندی بود ک سراغ داشت !
چشم هایش را بست و همانطور ک با دودستش ، پیشانی عاطفه را گرفته بود ، پیشانی اش را به پیشانی اش چسباند .
_نمیدونی چقدر خوشحالم...
از اینکه بخشیدیم!
سرش را برداشت و انگشت شصتش را زیر پلک راستش کشید!
عاطفه چشمانش را باز کرد ، نگاهش بین چشم های فرشید می چرخید !
_اون تهدیدم کرده بود!
من جدی نگرفتم!
فرشید سرش را تکان داد و جدی گفت:
_دیگ مهم نیست! تو دیگ همه چیز رو میدونی ، اون کاری نمیتونه بکنه!!!
فقط تو مهمی ، فقط تو !
هیچکس ، فقط تو !!!
تاکید توی کلامش وقتی ک میگفت"تو" بد به دلش می نشست!
لبخندش شکفت و آمد صورتش را از حصار دستان فرشید بکشد ، ولی با ممانعت فرشید ، سرجایش باقی ماند!
فرشید لبخندی زد و گفت:
_کجا با این عجله؟
سرش را جلوتر برد و نفس عاطفه لحظه ای رفت!
چشمانش گرد شده بود ک فرشید زمزمه وار و درحالی که لب هایش ، فاصله ی چندانی با لب های عاطفه نداشت گفت:
_میخوام ببوسمت!
این را گفت و بدون اینکه ، مجال حرف زدن ب عاطفه دهد ، لب هایش را نزدیک تر برد...
مدت ها بود برای این لحظه ، دقیقه ها ک نه ، ثانیه ها را شمرده بود و الان برای رسیدن به خواسته ی قلبی اش ، فقط چند میلی متر فاصله باقیمانده بود !
این چند میلی متر را با اشتیاق و سریع پشت سر گذاشت و لب هایش ، لب های عاطفه را لمس کرد....
چشم های بهت زده ی عاطفه بعد مکث کوتاهی روی هم افتاد!
تمام بدنش ، درگیر حس کرختیِ دل نشینی بود ، لغزش لب های فرشید را با تمام وجودش حس میکرد !
دست راستش را بالا برد و روی سینه ی فرشید مشت کرد !
گرمای لب هایش ، طاقتش را طاق میکرد و حرکت
دست چپش از روی صورتش به طرف گردنش و به بازی گرفتن موهایش ، امانش را می برید...
بعد از چند دقیقه ک برای عاطفه مدت ها طول کشید ، با چند بوسه ی ریز ، روی لب هایش از عاطفه جدا شد !
...
۹.۸k
۰۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.