رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت¹⁶
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
چشمامو به زور باز نگه داشته بودم.
وزیر پلیس:حقیقت و بگوووووو
من: حقیقت همینه..من هیچ سمی نریختم..
دوباره شلاق زدن.
یه دفعه دیگه نزد.
همه بلند شدن.
یکی از در بزرگ اومد داخل محوطه.
حتی جون نداشتم تا نگاه کنم ببینم کیه.
یونگی: اینجا..چه خبره..
هه، پس امپراطوره. اومده خودش ازم بازجویی کنه.
همه لال شدن.
وزیر پلیس:عا..عالیجناب..
یونگی نگاهی بهم انداخت.
یونگی:من کی گفتم اینجوری بازجویی کنید؟
وزیر پلیس:قربان ملکه مادر دستور دادن من بازجویی کنم و با شکنجه باشه.
یونگی:ملکه مادر..؟کییییی امپراطورههههههه؟ شمااااا هااااا ازز دستوررر من سرپیچی میکنید؟
منننن مگههههه نگفتمممم خودم بازجویی میکنم و بدون شکنجه..؟
همه سکوت کرده بودن.
یونگی با اعصبانیت داد زد: همهههههههه بیرونننننننننننن.
صدای قدم هاش میومد که بهم نزدیک میشد.
دستامو باز کرد.
نمیتونستم تکون بخورم.کمرم به شدت درد میکرد.
نشست رو به روم روی دو زانوش.
من:..ببخشید که..نمیتونم بهتون احترام بزارم..
شونه هامو گرفت.
یونگی:توی چشمام نگاه کن و بگو توی غذا سم نریختی.
بهش زل زدم.انگار که دارم نگاه یه گربه میکنم.
من:من..توی..غذاتون..سم..نریختم..
انگار متوجه چیزی توی چشمام شد.
اومد جفتم تا دستمو بگیره و بلندم کنه.
من: نزدیکم نشین..لباسهام خونیه..
ولی بدون توجه بهم دستمو گرفت و بلندم کرد.
خجالت میکشیدم.
خوردم زمین.چشمام همه چی رو سیاه سفید میدید.
یونگی: میدونم از من بدت میاد ولی..مجبورم.
دستشو انداخت پشت کمرم و مثل یه پر بلندم کرد.
انقد حالم بد بود که هیچی نگفتم..
#یونگی
اعصبانی در و باز کردم.
همه ادای احترام کردن.
من: اینجا..چه خبره..
وزیر پلیس با ترس بهم نگاه کرد.
من: همهههههههههه بیروننننننننننننننننن.
(خلاصه اش کردم)
به سمتش رفتم.
دستاشو باز کردم.تمام کمرش خونی بود.
نشستم رو به روش و شونه هاشو گرفتم.
رنگش پریده بود.
لیا: ببخشید که نمیتونم بهتون احترام بزارم..
توی این لحظه حتی یه زره به فکر خودش نبود.
پارت¹⁶
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
چشمامو به زور باز نگه داشته بودم.
وزیر پلیس:حقیقت و بگوووووو
من: حقیقت همینه..من هیچ سمی نریختم..
دوباره شلاق زدن.
یه دفعه دیگه نزد.
همه بلند شدن.
یکی از در بزرگ اومد داخل محوطه.
حتی جون نداشتم تا نگاه کنم ببینم کیه.
یونگی: اینجا..چه خبره..
هه، پس امپراطوره. اومده خودش ازم بازجویی کنه.
همه لال شدن.
وزیر پلیس:عا..عالیجناب..
یونگی نگاهی بهم انداخت.
یونگی:من کی گفتم اینجوری بازجویی کنید؟
وزیر پلیس:قربان ملکه مادر دستور دادن من بازجویی کنم و با شکنجه باشه.
یونگی:ملکه مادر..؟کییییی امپراطورههههههه؟ شمااااا هااااا ازز دستوررر من سرپیچی میکنید؟
منننن مگههههه نگفتمممم خودم بازجویی میکنم و بدون شکنجه..؟
همه سکوت کرده بودن.
یونگی با اعصبانیت داد زد: همهههههههه بیرونننننننننننن.
صدای قدم هاش میومد که بهم نزدیک میشد.
دستامو باز کرد.
نمیتونستم تکون بخورم.کمرم به شدت درد میکرد.
نشست رو به روم روی دو زانوش.
من:..ببخشید که..نمیتونم بهتون احترام بزارم..
شونه هامو گرفت.
یونگی:توی چشمام نگاه کن و بگو توی غذا سم نریختی.
بهش زل زدم.انگار که دارم نگاه یه گربه میکنم.
من:من..توی..غذاتون..سم..نریختم..
انگار متوجه چیزی توی چشمام شد.
اومد جفتم تا دستمو بگیره و بلندم کنه.
من: نزدیکم نشین..لباسهام خونیه..
ولی بدون توجه بهم دستمو گرفت و بلندم کرد.
خجالت میکشیدم.
خوردم زمین.چشمام همه چی رو سیاه سفید میدید.
یونگی: میدونم از من بدت میاد ولی..مجبورم.
دستشو انداخت پشت کمرم و مثل یه پر بلندم کرد.
انقد حالم بد بود که هیچی نگفتم..
#یونگی
اعصبانی در و باز کردم.
همه ادای احترام کردن.
من: اینجا..چه خبره..
وزیر پلیس با ترس بهم نگاه کرد.
من: همهههههههههه بیروننننننننننننننننن.
(خلاصه اش کردم)
به سمتش رفتم.
دستاشو باز کردم.تمام کمرش خونی بود.
نشستم رو به روش و شونه هاشو گرفتم.
رنگش پریده بود.
لیا: ببخشید که نمیتونم بهتون احترام بزارم..
توی این لحظه حتی یه زره به فکر خودش نبود.
۳.۲k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.