"soled"
"soled"
اسلاید دوم لباس ا.ت تو عمارت
پارت۶
رفتی پیش آجوما تا بهت اتاق بده
و اتاق رو بهت داد ولی ی مشکلی داشت این که اتاقت تخت نداشت....و فرش یا هیچ چیز نرمی هم رو زمین نبود که بگیم اونجا بخوابی....از آجوما درخواست کردی ی اتاق دیگه بهت بده ولی تنها اتاق خالی بود جای دیگه هم نبود که بری بخوابی
ساعت حدود 3:10 دیقع نصف شب بود و توی عمارت مثل روح سرگردان میچرخیدی
بعد از ی مدت رو یکی از مبل های عمارت نشستی و کفش های پاشنه بلند رو درآوردی و کفش هات رو درآوردی و انگشتان وات رو ماساژ دادی
ا.ت:آیششش....اینقدر این کفشها نام بوده انگشتام....(با حالت بغض)درد میکنن....
تا این که فردی رو دیدی که از پله ها داره میاد پایین...
اولش ترسیدی...ولی یکم که بیشتر دقت کردی دیدی اربابه...
از رو مبلی که نشسته بودی پاشدی و بهش تعظیم کردی
جیمین : با چشای نیمه باز و موهای کمی آشفته ازت پرسید : هعی....ا.ت اینجا چیکار میکنی....؟!
ا.ت:متاسفم ارباب ولی اتاق من تخت نداشت و امشب نتونستم بخوابم ... و حوصلم سر رفت و اومدم اینجا...
بعد از شنیدن حرفت دستی به کلش کشید و یکم فکر کرد
جیمین:بیا برو رو تخت من بخواب...
ا.ت : امممم....چی!!...نه مشکلی نیست چند ساعت دیگه همه بیدار میشن و کارو میکنیم و دیگه نیازی به خوابیدن من نیست
همینطور داشتی براش توضیح میدادی که با سرعت بدون این که بفهمی به سمتت اومد و برآید استایل بعلت کرد و رفت سمت اتاقش...(تو با چشای گرددد بهش خیره شدی!)
جیمین : وقتی اربابت دستوری میده فقط باید بگی چشم...
اسلاید دوم لباس ا.ت تو عمارت
پارت۶
رفتی پیش آجوما تا بهت اتاق بده
و اتاق رو بهت داد ولی ی مشکلی داشت این که اتاقت تخت نداشت....و فرش یا هیچ چیز نرمی هم رو زمین نبود که بگیم اونجا بخوابی....از آجوما درخواست کردی ی اتاق دیگه بهت بده ولی تنها اتاق خالی بود جای دیگه هم نبود که بری بخوابی
ساعت حدود 3:10 دیقع نصف شب بود و توی عمارت مثل روح سرگردان میچرخیدی
بعد از ی مدت رو یکی از مبل های عمارت نشستی و کفش های پاشنه بلند رو درآوردی و کفش هات رو درآوردی و انگشتان وات رو ماساژ دادی
ا.ت:آیششش....اینقدر این کفشها نام بوده انگشتام....(با حالت بغض)درد میکنن....
تا این که فردی رو دیدی که از پله ها داره میاد پایین...
اولش ترسیدی...ولی یکم که بیشتر دقت کردی دیدی اربابه...
از رو مبلی که نشسته بودی پاشدی و بهش تعظیم کردی
جیمین : با چشای نیمه باز و موهای کمی آشفته ازت پرسید : هعی....ا.ت اینجا چیکار میکنی....؟!
ا.ت:متاسفم ارباب ولی اتاق من تخت نداشت و امشب نتونستم بخوابم ... و حوصلم سر رفت و اومدم اینجا...
بعد از شنیدن حرفت دستی به کلش کشید و یکم فکر کرد
جیمین:بیا برو رو تخت من بخواب...
ا.ت : امممم....چی!!...نه مشکلی نیست چند ساعت دیگه همه بیدار میشن و کارو میکنیم و دیگه نیازی به خوابیدن من نیست
همینطور داشتی براش توضیح میدادی که با سرعت بدون این که بفهمی به سمتت اومد و برآید استایل بعلت کرد و رفت سمت اتاقش...(تو با چشای گرددد بهش خیره شدی!)
جیمین : وقتی اربابت دستوری میده فقط باید بگی چشم...
۵۸۱
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.