"soled"
"soled"
پارت 8
ساعت 3 :
همه چیز آماده بود رفتی پایین و سوار لیموزین شدی جیمین هم عقب کنارت نشست ی چند وقت بود احساس خاصی نسبت بهش داشتی هروقت تو عمارت باهاش روبرو میشده ضربان قلبت نامنظم میشد💘 ولی تصمیم گرفتی نادیدش بگیری چون فکر میکردی صد در صد جیمین به این جذابی عاشق دختر برده ای مثل تو نمیشه ولی باید میدونستی که اون ی دل نه صد دل عاشقت شده....
درسته حتی نمیدونست چرا ! چی تو تو دیده که اینجوری دلباختت شده درسته اون احساساتشو به تو بروز نمیداد ولی واقعا بهت علاقه داشت ولی واقعا براش سخت بود فاصلش رو باهات حفظ کنه چون میترسید به خاطر شغلش بهت آسیب بزنه
توی راه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشد تا بالاخره رسیدید
از ماشین پیاده شدید و رفتید خرید کردید
تا ساعت ۷ داشتین کارای لازم رو انجام میدادید
تا بالاخره خسته شدید
جیمین : بیا بریم ی قهوه بخوریم ، خیلی خسته شدی
ا.ت : او ، خیلی ممنون (ذوققق)
در حال خوردن قهوتون بودید که ا.ت دیگه دووم نیوورد و گفت...
ا.ت: میتونم ی چیزی بگم...
جیمین : اوهوم بگو
ا.ت : خب میترسم که بگم ولی باید اعتراف کنم که ارباب من واقعا بهتون علاقه مند شدم ، نمیدونم چرا ؟! و یا چطوری ولی قلبم واقعا ...
نزاشت حرفت رو تموم کنی که از رو میز پاشد و با گفتن یک کلمه به حرفت پایان داد...
پاشو بریم....
برای ثانیه ای دلت شکست ، فکر میکردی آدم سرد و خشنی باشه ولی نه در حدی که اینجوری بهت آسیب بزنه...
ویو جیمین :
خب اولین باری نبود که بهم کسی اعتراف میکرد(اوممم گادفادرمون چه ژذابههه)ولی اون...اون واقعا منو دوست داشت ؟! درسته من ازش خوشم اومده ولی اون ، واقعا یعنی میشه....
بیخیال افکارش شد و به راهش ادامه داد
بعد اومدید سوار ماشین شدید
بعد از ی مدت که جیمین با حس کردن چیز سنگینی رو شونش متوجه شد که تو خوابت برده ولی اینقدر ناز خوابیده بودی خودشو نتونست کنترل کنه و بیدارت نکرد
رسیدید به عمارت ا.ت برآید استایل بغل کرد و داخل شد و رفت طبقه ی بالا ولی اون موقع همه ی دخترا با چشم های گرد شده بهتون خیره شده بودند که ی دفعه جیمین داد زد : مگه شما خودتون کار ندارین برین سرکاراتون!
در تمام این مدت تو هیچ درکی از محیط اطرافت نداشتی عین جوجه ها خوابیده بودی
تو رو گذاشت رو تخت و دور از چشم بقیه بوسه سطحی روی گونه ات گذاشت
®بله رئیس عکسا رو گرفتیم
@عکسا واضحن دیگه!
®بله خیالتون راحت رئیس
چشماتو به زور باز کردی و چشت به ساعت روبروت خورد ساعت ۳ بود و هوا تاریک....خواستی تکونی به خودت بدی
که دیدی با طناب به تخت بسته شدی...
حمایت =پارت بعد
اصکی ؟ با اجازه
پارت 8
ساعت 3 :
همه چیز آماده بود رفتی پایین و سوار لیموزین شدی جیمین هم عقب کنارت نشست ی چند وقت بود احساس خاصی نسبت بهش داشتی هروقت تو عمارت باهاش روبرو میشده ضربان قلبت نامنظم میشد💘 ولی تصمیم گرفتی نادیدش بگیری چون فکر میکردی صد در صد جیمین به این جذابی عاشق دختر برده ای مثل تو نمیشه ولی باید میدونستی که اون ی دل نه صد دل عاشقت شده....
درسته حتی نمیدونست چرا ! چی تو تو دیده که اینجوری دلباختت شده درسته اون احساساتشو به تو بروز نمیداد ولی واقعا بهت علاقه داشت ولی واقعا براش سخت بود فاصلش رو باهات حفظ کنه چون میترسید به خاطر شغلش بهت آسیب بزنه
توی راه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشد تا بالاخره رسیدید
از ماشین پیاده شدید و رفتید خرید کردید
تا ساعت ۷ داشتین کارای لازم رو انجام میدادید
تا بالاخره خسته شدید
جیمین : بیا بریم ی قهوه بخوریم ، خیلی خسته شدی
ا.ت : او ، خیلی ممنون (ذوققق)
در حال خوردن قهوتون بودید که ا.ت دیگه دووم نیوورد و گفت...
ا.ت: میتونم ی چیزی بگم...
جیمین : اوهوم بگو
ا.ت : خب میترسم که بگم ولی باید اعتراف کنم که ارباب من واقعا بهتون علاقه مند شدم ، نمیدونم چرا ؟! و یا چطوری ولی قلبم واقعا ...
نزاشت حرفت رو تموم کنی که از رو میز پاشد و با گفتن یک کلمه به حرفت پایان داد...
پاشو بریم....
برای ثانیه ای دلت شکست ، فکر میکردی آدم سرد و خشنی باشه ولی نه در حدی که اینجوری بهت آسیب بزنه...
ویو جیمین :
خب اولین باری نبود که بهم کسی اعتراف میکرد(اوممم گادفادرمون چه ژذابههه)ولی اون...اون واقعا منو دوست داشت ؟! درسته من ازش خوشم اومده ولی اون ، واقعا یعنی میشه....
بیخیال افکارش شد و به راهش ادامه داد
بعد اومدید سوار ماشین شدید
بعد از ی مدت که جیمین با حس کردن چیز سنگینی رو شونش متوجه شد که تو خوابت برده ولی اینقدر ناز خوابیده بودی خودشو نتونست کنترل کنه و بیدارت نکرد
رسیدید به عمارت ا.ت برآید استایل بغل کرد و داخل شد و رفت طبقه ی بالا ولی اون موقع همه ی دخترا با چشم های گرد شده بهتون خیره شده بودند که ی دفعه جیمین داد زد : مگه شما خودتون کار ندارین برین سرکاراتون!
در تمام این مدت تو هیچ درکی از محیط اطرافت نداشتی عین جوجه ها خوابیده بودی
تو رو گذاشت رو تخت و دور از چشم بقیه بوسه سطحی روی گونه ات گذاشت
®بله رئیس عکسا رو گرفتیم
@عکسا واضحن دیگه!
®بله خیالتون راحت رئیس
چشماتو به زور باز کردی و چشت به ساعت روبروت خورد ساعت ۳ بود و هوا تاریک....خواستی تکونی به خودت بدی
که دیدی با طناب به تخت بسته شدی...
حمایت =پارت بعد
اصکی ؟ با اجازه
۵.۵k
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.