"soled"
"soled"
پارت ۴
با باز شدن در به خودت اومدی
اول ترسیدی ولی وقتی ی خانم حدودا ۵۰ ساله رو دیدی آروم شدی صد در صد اون آدم بدی نبود و قصد نداشت بهت آسیب بزنه
خیلی آروم اومد سمتت و رو زانوهاش نشست و برای چند لحظه بهت خیره شد...
آجوما (اسم همون خانم مسن)
حیف تو دختر خوشگل که ارباب آوردتت اینجا..(زیر لب گفت)
ویو ا.ت
با حرفی که زد ی لحظه شک کردم...درست شنیدم؟ نه بابا حتما اشتباه شده...
ویو راوی
ی دست لباس سیاه سفید دستش بود و گرفت سمتت و گفت
÷این لباسارو بگیر
و همزمان که داشت باهات حرف میزد دستات رو هم باز میکرد
÷این لباسارو برو بپوش و بیا تا اتاقت رو نشون بدم
و یادت نره که با ارباب درست رفتار کنی!
از انباری اومدید بیرون و با چیزی که مواجه شدی خون تو رگات یخ زد و خشکت زده بود....
ی عمارت ... نه نه ... اشتباه میکردی ... این ی قصر بود
فوق العاده بود کاشی های سفید با رگه های طلایی لوستری به اون بزرگی....زیبا و در عین حال ترسناک بود
در حال تجزیه تحلیل اون مکان بزرگ و قانع کردن خودت بود که با خم شدن آجوما به خودت اومدی و دیدی همون مرد که مثل این که بهش اونجا میگفتن ارباب جلوتون وایساده برا ی چند لحظه دست و پاتو گم کردی ولی میدونستی تا هر کاری آجوما میکنه تو هم بکنی همه چیز اوکیع پس تو هم خم شدی
جیمین:اینا چیه(روبه آجوما و با ی حالت جدی سوال)
آجوما: ارباب ، این لباس های که ا.ت قرارع بپوشه
چون چیزی نگفته بودید فکر کردم که برای بخش آشپزخونه قراره کار کنه پس این لباسارو بهش دادم .
جیمین : (با جدیت و کی خشم) نه !
اونو برا بخش آشپزخونه نیاوردم اون بَرده ی شخصی منه....
با این حرفش چشمات گرد شد و سرت رو بالا گرفتی تا اینکه....
لایک و کامنت یادتون نره 💜
حمایت = پارت بعد
اصکی ؟ با اجازه
پارت ۴
با باز شدن در به خودت اومدی
اول ترسیدی ولی وقتی ی خانم حدودا ۵۰ ساله رو دیدی آروم شدی صد در صد اون آدم بدی نبود و قصد نداشت بهت آسیب بزنه
خیلی آروم اومد سمتت و رو زانوهاش نشست و برای چند لحظه بهت خیره شد...
آجوما (اسم همون خانم مسن)
حیف تو دختر خوشگل که ارباب آوردتت اینجا..(زیر لب گفت)
ویو ا.ت
با حرفی که زد ی لحظه شک کردم...درست شنیدم؟ نه بابا حتما اشتباه شده...
ویو راوی
ی دست لباس سیاه سفید دستش بود و گرفت سمتت و گفت
÷این لباسارو بگیر
و همزمان که داشت باهات حرف میزد دستات رو هم باز میکرد
÷این لباسارو برو بپوش و بیا تا اتاقت رو نشون بدم
و یادت نره که با ارباب درست رفتار کنی!
از انباری اومدید بیرون و با چیزی که مواجه شدی خون تو رگات یخ زد و خشکت زده بود....
ی عمارت ... نه نه ... اشتباه میکردی ... این ی قصر بود
فوق العاده بود کاشی های سفید با رگه های طلایی لوستری به اون بزرگی....زیبا و در عین حال ترسناک بود
در حال تجزیه تحلیل اون مکان بزرگ و قانع کردن خودت بود که با خم شدن آجوما به خودت اومدی و دیدی همون مرد که مثل این که بهش اونجا میگفتن ارباب جلوتون وایساده برا ی چند لحظه دست و پاتو گم کردی ولی میدونستی تا هر کاری آجوما میکنه تو هم بکنی همه چیز اوکیع پس تو هم خم شدی
جیمین:اینا چیه(روبه آجوما و با ی حالت جدی سوال)
آجوما: ارباب ، این لباس های که ا.ت قرارع بپوشه
چون چیزی نگفته بودید فکر کردم که برای بخش آشپزخونه قراره کار کنه پس این لباسارو بهش دادم .
جیمین : (با جدیت و کی خشم) نه !
اونو برا بخش آشپزخونه نیاوردم اون بَرده ی شخصی منه....
با این حرفش چشمات گرد شد و سرت رو بالا گرفتی تا اینکه....
لایک و کامنت یادتون نره 💜
حمایت = پارت بعد
اصکی ؟ با اجازه
۳۶۲
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.