وقتی به تور رفته ولی... تک پارتی...
"scenario" ☆
☆ " سناریو..."
~~~~
موضوع: وقتی توی توره با اعضا ولی تو دلت براش تنگ شده.ـ.
کیوت~قلب~چانی~~
~~~~
از طرف: @minoofa
علامت ا/ت:+
علامت بنگچان:-
علامت بقیه: اول اسمشون
~~~~
توی اتاقتون نشیته بودی و به تابلو های نقاشی نگاه میکردی و لبخند میزدی که با تابلوی عکس چان مواجه شدی و لبخندت بزرگتر شد... بعد از جات بلند شدی و به سمت حال رفتی...و بعد به آشپز خونه ولی چشمت به چانی آشپزی که داره یه تخم مرغ شیک میپزه افتاد و خندیدی... به سمتش رفتی و بغلش کردی... "چانییی...چی درست میکنی؟"
چان بهت نگاه کرد بعد دوباره به پختن تخم مرغ ادامه داد... "ا/ت...حال و حوصله ندارم... خستم...دیشب دیر خابیدم..."
"میخای این دفعه توی صبح خستگیت رو رفع کنم؟"
-"نههه... خستم...اصلا حال اینکه تو میخای اینور اونورم کنی ندارم..."
+"نگران نباش تو میتونی فقط دراز بکشی... یا بخابی..."
-"بازم نه... واییی... من از این زندگی متنفرم..."
+"چرا...؟؟"
-"چون هیچ کس بهم احترام نمیزارهه"
+"اهم اهم اهم...من اینجا نخدچیهم؟"
چان خندید و بهت نگاه کرد"نه...تو اگه نخدچی بودی الان من پاهام برای چند روز درد نمیگرفت..."
فلیکس که روی پله ها نشسته بود بهتون نگاه کرد"مگه یه دختر هم میتونه اون خوب یه راید بده؟"
-"ا/ت هرکاری از دستش بر میاد"
تو رفتی طبقه ی بالا و بقیه رو بیدار کردی... بعد از اینکه هم اومدن پایین و داشتن صبونه میخوردن تو و چان روی مبل نشسته بودید و نخوردید...
ه(هان):"ا/ت، چان، نمیخورید؟"
+"نه...یکم دارم چاق میشم... نمیخورم..."
س:"داره ک...میگه، مگه میشه دختری مثل تو چاق شه؟؟ انقدر لاغر موندی بخدا تو پک از ما بیشتر داری!ددی جمع تویی، بعد داری چاق میشی؟ هعی..."
ج:"ودف... ددی؟؟؟"
س:"آره دیگه... از اونجایی که شبا چان ددی یا مامی صداش میکنه... معلومه دیگه..."
-"بیخیال... بچه هااا، یه تور سولو دارم... همگی یه تور سولو داریم... عررر... نمیخام برم...."
چ:"عه... راس میگه... شبه... باید آماده شیم... همه جا باید بریم،وایی حال استی هارو ندارم..."
هیونجین:"عه، حال استی هارو الان نداری؟ من حالشون رو قشنگ دارما! واییی...عجب سولویی بدم مننن"
+"اهان...وایی منم تور میخام..."
و ساعت ها گذشت و موقعی شد که چان و اعضا باید میرفتن... بعد از خداحافظی، تو توی حال نشسته بودی و چند ساعت گذشته بود...
+"وایی... چانی... دلم برات تنگ شده... "
گوشیت رو برداشتی و به چان زنگ زدی... ولی جواب نداد... بعد از چند دقیقه هان بهت زنگ زد...
+"هان؟"
هان:"سلطان، چان تو سولوعه😂صدای زنگ گوشیش همه جا پیچید😂😂"
+"عه... شت..."
یعد یه ساعت... صدای گوشیت اومد،چان بهت زندگ زده...
-"ا/ت، خدا بکشتت، سولوم به...چخ رفت... اه"
+"ببخشید..."
-"اشکال نداره...ولی ا/ت... دوست دارم"
+"جوری دوست دارم که روی تخت توصیف میشه"
-جون... ولی واقعا... دوست دارم..."
+"منم دوست دارم..."
☆ " سناریو..."
~~~~
موضوع: وقتی توی توره با اعضا ولی تو دلت براش تنگ شده.ـ.
کیوت~قلب~چانی~~
~~~~
از طرف: @minoofa
علامت ا/ت:+
علامت بنگچان:-
علامت بقیه: اول اسمشون
~~~~
توی اتاقتون نشیته بودی و به تابلو های نقاشی نگاه میکردی و لبخند میزدی که با تابلوی عکس چان مواجه شدی و لبخندت بزرگتر شد... بعد از جات بلند شدی و به سمت حال رفتی...و بعد به آشپز خونه ولی چشمت به چانی آشپزی که داره یه تخم مرغ شیک میپزه افتاد و خندیدی... به سمتش رفتی و بغلش کردی... "چانییی...چی درست میکنی؟"
چان بهت نگاه کرد بعد دوباره به پختن تخم مرغ ادامه داد... "ا/ت...حال و حوصله ندارم... خستم...دیشب دیر خابیدم..."
"میخای این دفعه توی صبح خستگیت رو رفع کنم؟"
-"نههه... خستم...اصلا حال اینکه تو میخای اینور اونورم کنی ندارم..."
+"نگران نباش تو میتونی فقط دراز بکشی... یا بخابی..."
-"بازم نه... واییی... من از این زندگی متنفرم..."
+"چرا...؟؟"
-"چون هیچ کس بهم احترام نمیزارهه"
+"اهم اهم اهم...من اینجا نخدچیهم؟"
چان خندید و بهت نگاه کرد"نه...تو اگه نخدچی بودی الان من پاهام برای چند روز درد نمیگرفت..."
فلیکس که روی پله ها نشسته بود بهتون نگاه کرد"مگه یه دختر هم میتونه اون خوب یه راید بده؟"
-"ا/ت هرکاری از دستش بر میاد"
تو رفتی طبقه ی بالا و بقیه رو بیدار کردی... بعد از اینکه هم اومدن پایین و داشتن صبونه میخوردن تو و چان روی مبل نشسته بودید و نخوردید...
ه(هان):"ا/ت، چان، نمیخورید؟"
+"نه...یکم دارم چاق میشم... نمیخورم..."
س:"داره ک...میگه، مگه میشه دختری مثل تو چاق شه؟؟ انقدر لاغر موندی بخدا تو پک از ما بیشتر داری!ددی جمع تویی، بعد داری چاق میشی؟ هعی..."
ج:"ودف... ددی؟؟؟"
س:"آره دیگه... از اونجایی که شبا چان ددی یا مامی صداش میکنه... معلومه دیگه..."
-"بیخیال... بچه هااا، یه تور سولو دارم... همگی یه تور سولو داریم... عررر... نمیخام برم...."
چ:"عه... راس میگه... شبه... باید آماده شیم... همه جا باید بریم،وایی حال استی هارو ندارم..."
هیونجین:"عه، حال استی هارو الان نداری؟ من حالشون رو قشنگ دارما! واییی...عجب سولویی بدم مننن"
+"اهان...وایی منم تور میخام..."
و ساعت ها گذشت و موقعی شد که چان و اعضا باید میرفتن... بعد از خداحافظی، تو توی حال نشسته بودی و چند ساعت گذشته بود...
+"وایی... چانی... دلم برات تنگ شده... "
گوشیت رو برداشتی و به چان زنگ زدی... ولی جواب نداد... بعد از چند دقیقه هان بهت زنگ زد...
+"هان؟"
هان:"سلطان، چان تو سولوعه😂صدای زنگ گوشیش همه جا پیچید😂😂"
+"عه... شت..."
یعد یه ساعت... صدای گوشیت اومد،چان بهت زندگ زده...
-"ا/ت، خدا بکشتت، سولوم به...چخ رفت... اه"
+"ببخشید..."
-"اشکال نداره...ولی ا/ت... دوست دارم"
+"جوری دوست دارم که روی تخت توصیف میشه"
-جون... ولی واقعا... دوست دارم..."
+"منم دوست دارم..."
۱۵.۵k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.