• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part97
#leoreza
_ما دیر سر میز رفتیم عزیزم
لوس لب زد
پانید: باشه من الان گشنمه خب
_الان راه میوفتیم میریم ویلا ، اونجا غذا سفارش میدیم
سری تکون داد که تقه ای به در خورد و صدای بابا اومد که صدام میزد
_وایسا الان میام
منتظر نموندم از اتاق بیرون رفتم که خانم جون هم کنار بابا وایستاده بود
_بله کاری داشتین
بابا نگاهی به خانم جون کرد
خانم جون: پسرم الان خسته این فردا صبح زود راه میوفتین
بابا: رضا خانم جون راست میگه الان خسته ای نمیتونی رانندگی کنی بزارین فردا صبح برین ....الان جاده هم خلوت خدایی نکرده اتفاقی میوفته
نگاهی به هر دوشون کردم
_میدونم نگرانین ولی خسته نیستیم میریم راحت
خانم جون: تو شاید خسته نباشی عروس که از صبح سر پا بوده شاید کلافه باشه
_نه...
بابا: پسرم یه شبه دیگه مگه میخواد چه اتفاقی بیوفته من برم مامانت کارم داره
وقتی بابا رفت نگاهم به خانم جون خورد که دستمالی سفیدی تو جعبه شیشه ای بود رو داد دستم
شک نداشتم واسه امشب بود چیزی ازش میترسیدم اتفاق بیوفته
خانم جون: برو پسرم من اینجام نگران نباش اتفاقی افتاد خبرم کن
باید ازش وقت میگرفتم نمیشد همین طوری تصمیم بگیرم
باید پانیذ هم میفهمید
_شاید پانیذ الان خسته باشه بزاریم بر فردا شب
خانم جون لبخندی زد
خانم جون: کار خیر هر چقدر زودتر باشه بهتر برو پسرم
نفس تو سینم حبس شد چهار دکمه های پیرهنم رو باز کردم تا وسط سینم باز شد
رفتم اتاق درم بستم
پانیذ لباس عوض کرده با پیرهنم و آرایشش رو داشت پاک میکرد
پانیذ : واای اومدی دیگه میخواستم بیام دنبالت مث بچها
دستمال انداخت سطل نگاهی بهم کرد و اشاره کرد به چیزی که دستم بود
تک خنده ای کرد
پانیذ : چیه تو دستت
جلو اومد که گذاشتم رو کنسول اتاق روی تخت نشستم
و کنارم اومد
_چیزی نیست ..فقط خانم جون پشته دره
پانیذ: خب میخواد بیاد تو چیکار داشتن
سرم پایین انداختم
_بابا گف بمونین فردا زود میرین خانم جونم فرصت دونست دستمال رو داد بهم
بهت زده نگام کرد
کنارم نشست
پانیذ: خب دیگه انگار آخر بازیه رضا ولش کن حتما باید این اتفاق میوفتاد
نتونستم تحمل کنم این جز نقشه نبود و قرار نبود اتفاقی بیوفته
وارد سرویس شدم و تیغ رو از کمد کوچیک کنار آینه برداشتم
و جعبه رو برداشتم سمتم پانیذ رفتم جلوش زانو زدم......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part97
#leoreza
_ما دیر سر میز رفتیم عزیزم
لوس لب زد
پانید: باشه من الان گشنمه خب
_الان راه میوفتیم میریم ویلا ، اونجا غذا سفارش میدیم
سری تکون داد که تقه ای به در خورد و صدای بابا اومد که صدام میزد
_وایسا الان میام
منتظر نموندم از اتاق بیرون رفتم که خانم جون هم کنار بابا وایستاده بود
_بله کاری داشتین
بابا نگاهی به خانم جون کرد
خانم جون: پسرم الان خسته این فردا صبح زود راه میوفتین
بابا: رضا خانم جون راست میگه الان خسته ای نمیتونی رانندگی کنی بزارین فردا صبح برین ....الان جاده هم خلوت خدایی نکرده اتفاقی میوفته
نگاهی به هر دوشون کردم
_میدونم نگرانین ولی خسته نیستیم میریم راحت
خانم جون: تو شاید خسته نباشی عروس که از صبح سر پا بوده شاید کلافه باشه
_نه...
بابا: پسرم یه شبه دیگه مگه میخواد چه اتفاقی بیوفته من برم مامانت کارم داره
وقتی بابا رفت نگاهم به خانم جون خورد که دستمالی سفیدی تو جعبه شیشه ای بود رو داد دستم
شک نداشتم واسه امشب بود چیزی ازش میترسیدم اتفاق بیوفته
خانم جون: برو پسرم من اینجام نگران نباش اتفاقی افتاد خبرم کن
باید ازش وقت میگرفتم نمیشد همین طوری تصمیم بگیرم
باید پانیذ هم میفهمید
_شاید پانیذ الان خسته باشه بزاریم بر فردا شب
خانم جون لبخندی زد
خانم جون: کار خیر هر چقدر زودتر باشه بهتر برو پسرم
نفس تو سینم حبس شد چهار دکمه های پیرهنم رو باز کردم تا وسط سینم باز شد
رفتم اتاق درم بستم
پانیذ لباس عوض کرده با پیرهنم و آرایشش رو داشت پاک میکرد
پانیذ : واای اومدی دیگه میخواستم بیام دنبالت مث بچها
دستمال انداخت سطل نگاهی بهم کرد و اشاره کرد به چیزی که دستم بود
تک خنده ای کرد
پانیذ : چیه تو دستت
جلو اومد که گذاشتم رو کنسول اتاق روی تخت نشستم
و کنارم اومد
_چیزی نیست ..فقط خانم جون پشته دره
پانیذ: خب میخواد بیاد تو چیکار داشتن
سرم پایین انداختم
_بابا گف بمونین فردا زود میرین خانم جونم فرصت دونست دستمال رو داد بهم
بهت زده نگام کرد
کنارم نشست
پانیذ: خب دیگه انگار آخر بازیه رضا ولش کن حتما باید این اتفاق میوفتاد
نتونستم تحمل کنم این جز نقشه نبود و قرار نبود اتفاقی بیوفته
وارد سرویس شدم و تیغ رو از کمد کوچیک کنار آینه برداشتم
و جعبه رو برداشتم سمتم پانیذ رفتم جلوش زانو زدم......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۷.۴k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.