پارت ۲۰
فکر کردم اونِ ولی اون نبود..
اینکه..بابامِ
پیامک و باز کردم
ب.ش: ا.ت به هوش اومده یا نه مامانش میخواد اون و ببینه
-:به هوش اومده میتونید بیاید ببینیدش
سین زد و جوابی نداد پس یعنی دارن میان .. خیلی خوابم میومد ولی باید مراقب ا.ت باشم
اگه کنارش باشم که کسی نمیتونه بیاد نزدیکش پس کنارش روی تخت دراز کشیدم و بغلش کردم
ضربان قلبم داشت بالا میرفت
ولی من فقط بغلش کردم
پس چرا اینجوری شدم
که در باز شد و بابام و مامان داخل شدن زود از روی تخت بلند شدم
م.ا: پس چرا خوابه
-:بیدار بود گفت خستم خوابید
م.ا: اوهوم
-:خوبید مادر جان
م.ا:اره بهترم پسرم
-:عروسی شما هم خراب شد واقعا ببخشید همهاش بخاطر مامان من بود
م.ا: اشکالی نداره پسرم لازم نیست تو معذرت خواهی کنی و خب ماهم یه تصمیمی گرفتیم
نگاهی به ا.ت کرد و ادامه داد
م.ا: ما تصمیم گرفتیم ازدواج نکنیم
-:اااااا.. خب میشه دلیلش و بدونم
م.ا: چون به نظر ما اومدن مامانت به عروسی و خراب کردن عروسی یه نشونِ بوده برای اینکه نباید ازدواج کنیم و اینکه من نمیخوام دخترم بیشتر از این آسیب ببینه
-:خب واقعا میدونم چی بگم .. هر چی که شما صلاح میدونید
ب.ش: به نظر منم بهترین راه دوست بودن منه و خانم کیمِ
-:خب حالا که شما میخواید دوست بمونید و ازدواج نکنید منم میخوام یه چیزی بهتون بگم
م.ا: بگو پسرم میشنویم
-:خب. راستش نمیدونم چطور بگم .. مادرجان من..
م.ا: بگو دیگه پسرم
-:من... دخترتون و دوست دارم
م.ا: دخترم و دوست داری
یکم مکث کرد و ادامه داد
م.ا: تو ا.ت و دوست داری
-:درسته
ب.ش: .واقعا میگی پسرم
-:بله واقعا میگم خب نظرتون چیه
م.ا: خب پسرم توی این یک هفته تو رو شناختم و میدونم پسر خوبی هستی ولی تصمیم آخر با دخترمِ باید اون راضی باشه ..اگه اونم تو رو دوست داشته باشه منم دخالتی توی رابطه ی شما نمیکنم
-:واقعا ممنونم مادر جان
ب.ش: فکر کنم از اینکه جدا شدیم خیلی خوشحالی
-:خب اگه راستش و بخواید اره خوشحالم چون دیگه خواهرم نمیشه و میتونه دوست دخترم باشه شایدم همسرم
م.ا: تا این حد جدی هستی
-:بله فقط امیدوارم ردم نکنه
م.ا: نگران نباش رد نمیکنه
-: از کجا مطمئنید
م.ا:.........
اینکه..بابامِ
پیامک و باز کردم
ب.ش: ا.ت به هوش اومده یا نه مامانش میخواد اون و ببینه
-:به هوش اومده میتونید بیاید ببینیدش
سین زد و جوابی نداد پس یعنی دارن میان .. خیلی خوابم میومد ولی باید مراقب ا.ت باشم
اگه کنارش باشم که کسی نمیتونه بیاد نزدیکش پس کنارش روی تخت دراز کشیدم و بغلش کردم
ضربان قلبم داشت بالا میرفت
ولی من فقط بغلش کردم
پس چرا اینجوری شدم
که در باز شد و بابام و مامان داخل شدن زود از روی تخت بلند شدم
م.ا: پس چرا خوابه
-:بیدار بود گفت خستم خوابید
م.ا: اوهوم
-:خوبید مادر جان
م.ا:اره بهترم پسرم
-:عروسی شما هم خراب شد واقعا ببخشید همهاش بخاطر مامان من بود
م.ا: اشکالی نداره پسرم لازم نیست تو معذرت خواهی کنی و خب ماهم یه تصمیمی گرفتیم
نگاهی به ا.ت کرد و ادامه داد
م.ا: ما تصمیم گرفتیم ازدواج نکنیم
-:اااااا.. خب میشه دلیلش و بدونم
م.ا: چون به نظر ما اومدن مامانت به عروسی و خراب کردن عروسی یه نشونِ بوده برای اینکه نباید ازدواج کنیم و اینکه من نمیخوام دخترم بیشتر از این آسیب ببینه
-:خب واقعا میدونم چی بگم .. هر چی که شما صلاح میدونید
ب.ش: به نظر منم بهترین راه دوست بودن منه و خانم کیمِ
-:خب حالا که شما میخواید دوست بمونید و ازدواج نکنید منم میخوام یه چیزی بهتون بگم
م.ا: بگو پسرم میشنویم
-:خب. راستش نمیدونم چطور بگم .. مادرجان من..
م.ا: بگو دیگه پسرم
-:من... دخترتون و دوست دارم
م.ا: دخترم و دوست داری
یکم مکث کرد و ادامه داد
م.ا: تو ا.ت و دوست داری
-:درسته
ب.ش: .واقعا میگی پسرم
-:بله واقعا میگم خب نظرتون چیه
م.ا: خب پسرم توی این یک هفته تو رو شناختم و میدونم پسر خوبی هستی ولی تصمیم آخر با دخترمِ باید اون راضی باشه ..اگه اونم تو رو دوست داشته باشه منم دخالتی توی رابطه ی شما نمیکنم
-:واقعا ممنونم مادر جان
ب.ش: فکر کنم از اینکه جدا شدیم خیلی خوشحالی
-:خب اگه راستش و بخواید اره خوشحالم چون دیگه خواهرم نمیشه و میتونه دوست دخترم باشه شایدم همسرم
م.ا: تا این حد جدی هستی
-:بله فقط امیدوارم ردم نکنه
م.ا: نگران نباش رد نمیکنه
-: از کجا مطمئنید
م.ا:.........
- ۱۳.۶k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط