پارت97
#پارت97
بلوزمو ول کرد کیفشو روشونه ش مرتب.
از کنارم رد شد هنور دو قدم نرفته بود گفتم: کجا؟!
سرجاش وایستاد برگشت سمتم یه پوزخند زد: قبلا هم بهت گفتم کارای من به تو ربطی نداره
بی توجه به من پشت رو شد و راه خودشو ادامه داد
دستامو مشت کردم، با پا زدم به دیوار
زمزمه کردم: لعنت بهت دختر، لعنت
ساکمو از رو زمین برداشتم داخل کوچه شدم
جلو خونه شون وایستادم، دستمو رو زنگ گذاشتم.
بعد از چند دقیقه صدای خاله مریم رو شنیدم.
خاله: کیه؟!
با شنیدن صداش یه لبخند اومد رو لبام گفتم:
حسامم خاله جون باز کن
چند دقیقهی منتظر موندم بعدش صدای باز شدن در رو شنیدم در باز شد
خاله تو چار چوب در نمیان شد یه لبخند مهربون زد
خاله: خوش اومدس پسرم
به لبخند زدم چند قدم جلو رفتم در آغوش کشیدمش
حسام: مرسی خاله جان
از بغلش بیرون اومدم به شوخی گفتم: امم خاله نمیخواین تعارف کنید بیام داخل
با دستش زد به گونهش گفت: وای ببخشید عزیزم بیا تو بیا پسرم
سرمو تکون دادم با لبخند داخل خونه شدم
(مـهســــا)
کیفمو مرتب کردم عصبی پامو رو زمین می کوبیدم
هر چی فوش هم بلد بودم نصیب حسام کردم
پسره بیشعور هزار بار بهش گفتم تو کارای من دخالت نکنه هزار بار بهش گفتم
ولی مگه میفهمه... کلافه پوفی کشیدم
داخل کوچه تینا اینا شدم، جلوی خونه شون وایستادم
دو تقه به در زدم، بعد چند دقیقه صدای پدر تینا شنیدم
پدر تینا: کیه؟!
دستی به روسریم کشیدم: مهسام عموجان دوست تینا
چند دقیقه ایی صدایی نشنیدم بعدش در باز شد عمو تو چار چوب در نمیان شد
یه لبخند زدم: سلام عموجان خوبی هستید؟!
متقابلا یه لبخند زد: سلام عزیزم ممنونم شما خوب هستید؟!
مهسا: خداروشکر خوبم، عموجان تیتا هست؟
با اوردن اسم تینا اخماشو تو هم کشید: اره ، خونه ست
مهسا: میشه ببینمش؟!
با اخم سرشو تکون داد: اره
بعد از زدن حرفش از جلو در کنار رفت به داخل اشاره کرد: بفرمایید .
سرمو پایین انداختم یه ممنون زیر لب گفتم وارد خونه شدم
یه نگاه به حیاطشون انداختم، ناخداگاه یه لبخند اومد رو لبام
خیلی زیبا بود، درختا شکوفه زده بودن، گلا غنچه کرده بودن واقعا حیاط شون زیبا بود
به سختی چشم از حیاط گرفتم از پله ها بالا رفتم در خونه باز کردم وارد خونه شدم
وارد خونه که شدم نگاهی به دور تا دور خونه انداختم ولی هیچ کس نبود
شونمو بالا انداختم و راه افتادم سمت اتاق تینا
جلو در اتاقش ایستادم و دو تقه به در زدم
با شنیدن صدای بفرمایید تینا وارد اتاق شدم
سر تینا تو کتاب بود و داشت میخوند
همونجور ایستاده بودم که تینا سرشو اورد بالا خواست چیزی بگه که حرف تو دهنش موند
بعد چند ثانیه به خودش اومد جیغی زد و از تخت پایین اومد و خودشو پرت کرد تو بغلم
منم محکم بغلش کردم و حالشو پرسیدم
بعد جیغ جیغای تینا باهم رو تخت نشستیم و شروع کردیم حرف زدن
گفتم:این چند روز کجا بودی هرچی زنگ زدم جواب ندادی یه بارم که زنگ زدم یه پسره برداشت و منو پیچوند
کجا بودی اون پسره کی بود؟
تینا سرشو انداخت پایین و گفت:
ارسام بود
گفتم:یعنی چی؟ارسام کیه؟
تینا:همون که باهاش راب....طه داشتم
گفتم:چی؟تینا تو چیکار کردی
تینا:بخدا مهسا منو دزدید بعدم تهدیدم کرد نخواستم قبول کنم ولی تح...ر...یکم کرد و منم مجبور شدم باهاش رابطه برقرار کنم...
بلوزمو ول کرد کیفشو روشونه ش مرتب.
از کنارم رد شد هنور دو قدم نرفته بود گفتم: کجا؟!
سرجاش وایستاد برگشت سمتم یه پوزخند زد: قبلا هم بهت گفتم کارای من به تو ربطی نداره
بی توجه به من پشت رو شد و راه خودشو ادامه داد
دستامو مشت کردم، با پا زدم به دیوار
زمزمه کردم: لعنت بهت دختر، لعنت
ساکمو از رو زمین برداشتم داخل کوچه شدم
جلو خونه شون وایستادم، دستمو رو زنگ گذاشتم.
بعد از چند دقیقه صدای خاله مریم رو شنیدم.
خاله: کیه؟!
با شنیدن صداش یه لبخند اومد رو لبام گفتم:
حسامم خاله جون باز کن
چند دقیقهی منتظر موندم بعدش صدای باز شدن در رو شنیدم در باز شد
خاله تو چار چوب در نمیان شد یه لبخند مهربون زد
خاله: خوش اومدس پسرم
به لبخند زدم چند قدم جلو رفتم در آغوش کشیدمش
حسام: مرسی خاله جان
از بغلش بیرون اومدم به شوخی گفتم: امم خاله نمیخواین تعارف کنید بیام داخل
با دستش زد به گونهش گفت: وای ببخشید عزیزم بیا تو بیا پسرم
سرمو تکون دادم با لبخند داخل خونه شدم
(مـهســــا)
کیفمو مرتب کردم عصبی پامو رو زمین می کوبیدم
هر چی فوش هم بلد بودم نصیب حسام کردم
پسره بیشعور هزار بار بهش گفتم تو کارای من دخالت نکنه هزار بار بهش گفتم
ولی مگه میفهمه... کلافه پوفی کشیدم
داخل کوچه تینا اینا شدم، جلوی خونه شون وایستادم
دو تقه به در زدم، بعد چند دقیقه صدای پدر تینا شنیدم
پدر تینا: کیه؟!
دستی به روسریم کشیدم: مهسام عموجان دوست تینا
چند دقیقه ایی صدایی نشنیدم بعدش در باز شد عمو تو چار چوب در نمیان شد
یه لبخند زدم: سلام عموجان خوبی هستید؟!
متقابلا یه لبخند زد: سلام عزیزم ممنونم شما خوب هستید؟!
مهسا: خداروشکر خوبم، عموجان تیتا هست؟
با اوردن اسم تینا اخماشو تو هم کشید: اره ، خونه ست
مهسا: میشه ببینمش؟!
با اخم سرشو تکون داد: اره
بعد از زدن حرفش از جلو در کنار رفت به داخل اشاره کرد: بفرمایید .
سرمو پایین انداختم یه ممنون زیر لب گفتم وارد خونه شدم
یه نگاه به حیاطشون انداختم، ناخداگاه یه لبخند اومد رو لبام
خیلی زیبا بود، درختا شکوفه زده بودن، گلا غنچه کرده بودن واقعا حیاط شون زیبا بود
به سختی چشم از حیاط گرفتم از پله ها بالا رفتم در خونه باز کردم وارد خونه شدم
وارد خونه که شدم نگاهی به دور تا دور خونه انداختم ولی هیچ کس نبود
شونمو بالا انداختم و راه افتادم سمت اتاق تینا
جلو در اتاقش ایستادم و دو تقه به در زدم
با شنیدن صدای بفرمایید تینا وارد اتاق شدم
سر تینا تو کتاب بود و داشت میخوند
همونجور ایستاده بودم که تینا سرشو اورد بالا خواست چیزی بگه که حرف تو دهنش موند
بعد چند ثانیه به خودش اومد جیغی زد و از تخت پایین اومد و خودشو پرت کرد تو بغلم
منم محکم بغلش کردم و حالشو پرسیدم
بعد جیغ جیغای تینا باهم رو تخت نشستیم و شروع کردیم حرف زدن
گفتم:این چند روز کجا بودی هرچی زنگ زدم جواب ندادی یه بارم که زنگ زدم یه پسره برداشت و منو پیچوند
کجا بودی اون پسره کی بود؟
تینا سرشو انداخت پایین و گفت:
ارسام بود
گفتم:یعنی چی؟ارسام کیه؟
تینا:همون که باهاش راب....طه داشتم
گفتم:چی؟تینا تو چیکار کردی
تینا:بخدا مهسا منو دزدید بعدم تهدیدم کرد نخواستم قبول کنم ولی تح...ر...یکم کرد و منم مجبور شدم باهاش رابطه برقرار کنم...
۱۴.۰k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.