ترس شیرینpt

ترس شیرینpt33
اشغال ها رو که جمع کرد به هوای بیرون گذاشتنشون از خونه بیرون رفت و دقیقا موقعی که میخواست برگرده داخل متوقف شد. کمی مکث کرد و ثانیه ها با قدرت از هم پیشی گرفتن و این سر دختر بود که با سرعت به عقب برگشت این جنس نگاه رو میشناخت بلدش بود. اون جرقه ای که از تنش رد میشد هربار بهش نشون میداد صاحب اون نگاه سوزاننده کیه هر چقدر سعی کرد از بین درختا جسمی رو تشخیص بده شکست میخورد قلبش با سرعت هزار توی سینش میتپید و میتونست صداشو توی سرش بشنوه اون برگشته بود؟ نمیدونست چجوری و کی اما وقتی به خودش اومد با سرعت داشت سمت جنگل میرفت اختیار بدنش رو از دست داده بود و قدم هاش از هم پیشی میگرفتن و بی اراده نفسهاش تندتر از همیشه شده بودن میتونست ادرنالین رو که توی خونش جاری شده بود حس کنه و این هیجانش رو بیشتر میکرد کی هیجان جای ترس رو براش گرفته بود؟!
زمانی که وارد قسمت عمیقی از جنگل شد صدای سوتی سرجا میخکوبش کرد نمیتونست جهتش رو تشخیص بده پس سردرگم سرش رو اطراف میچرخوند و به صدای اکو سوت گوش میداد.
صاحبش رو میشناخت پس چرا خودش رو نشون نمیداد میخواست باهاش بازی کنه؟ پس هانا هم جوابش رو میداد.بلاخره تو این مدت آنقدر مرد می‌شناخت که بدونه چیکار میخواد کنه.
به سمتی که حدس میزد منبع صدا باشه رفت و به بخارهای سفیدی که از سرما از دهنش خارج میشد بی تفاوت بود انقدر غرق شده بود که سرما رو حس نکنه.
بالاخره به صداش اجازه رهایی داد و فریاد زد
+ میدونم اونجایی
تنها جوابی که گرفت صدای سوتی بود که مداوم و ریتم دار زده میشد و این باعث محکم تر کوبیدن قلبش میشد مرد خوب بلد بود هیجان رو به دختر نشون بده
+بیا بیرون .....تهیونگ!!
این بار بلندتر فریاد زد و جلوتر رفت که صدای سوت قطع شد و سکوت حاکم شد. خورشید روبه غروب کردن بود و اسمون گرگ و میش شده بود و هانا رو بیشتر به وجد میآورد. رد شدن چیزی رو از گوشه چشم دید و زمانی که سرش رو برگردوند دستی جلوی دهانش قرار گرفت و به درخت پشتش کوبیده شدو دادش توی گلوش خفه شد وقتی صورت مردی رو دید که این چند روز پنهانی منتظرش بود.
-دلتنگم بودی کبوتر؟
کبوتر؟ چقدر دلش برای این لقب تنگ شده بود، هربار که میشنیدش به روی خودش نمیاورد و نشنیدش میگرفت اما خودش هم میدونست چقدر باعث ریخته شدن چیزی درونش میشد هنوزم میتونست نیشخند رو اعصاب مرد رو روی صورتش ببینه اما رنگش از روزهای دیگه پریده تر بنظر میومد و چشم هاش خمارتر از همیشه بود.
دیدگاه ها (۱۱)

ترس شیرین pt34-دستم رو بر میدارم و ازت میخوام داد زدن رو تمو...

ترس شیرین pt35نفس هاشون با هم برخورد میکردن و تهیونگ جوری که...

ترس شیرینpt32تهیونگ که سردردش حالا با دیدن صاحب نفس هاش با م...

ترس شیرین pt31√ببین.... میدونم رفتم درست زمانی که بیشتر از ه...

روانی منP54

black flower(p,260)

𝑳𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒑𝒂𝒓𝒕 10

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط