⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 16
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
بعد از چند دقیقه صدای الو گفتن مهشاد تو گوشم پیچید، با بغض جواب دادم جواب دادم :< مهشاد؟ >
صدای ناراحتش از پشت گوشی اومد :< تو چیکار کردی دیانا؟! >
با ترس گفتم :< ت..تو از کجا خ..خبر داری مهشاد؟ >
قطع کرد و همون لحظه از واتساپ آدرس یه سایتی رو برام فرستاد..
بازش کردم و تیتر خبرو خوندم :
"رسوایی دیانا رحیمی بازیگر سینمای ایران"
این حرف باعث شد داغ کنم و ادامه رو بخونم :
"به گزارش نگهبان برج مسکونی دیانا رحیمی متهم به داشتن رابطه نامشروع با همسایه خود شده است!"
سرم گیج رفت...طاقت نداشتم...عرق کرده بودم...پیرمرد خرفت!
شال و مانتومو پوشیدم و در
خونه رو باز کردم که با هجوم خبرنگارا مواجه شدم.
خشکم زده بود... حتی لحظه ای تصور نمی کردم تو این موقعیت قرار بگیرم...
من پاک بودم ولی به دست یک لجن به
گند کشیده شده بودم...
شرمنده سرمو پایین انداختم اما چرا باید شرمنده باشم؟ مگه گناهی انجام دادم که بابتش خجالت بکشم؟ دوباره حالت مغرورانه ام رو حفظ کردم و با عصبانیت خبرنگار های مزاحم را کنار زدم...
منتظر آسانسور نموندم و از پله ها پایین رفتم، باید حال اساسی از این
پیرمرد فضول می گرفتم...
به سمت اتاقک نگهبانی رفتم که پیرمرد رو مشغول صحبت دیدم...
جلوی شیشه ایستادم و به شیشه اش زدم و فریاد زدم :< مرتیکه عوضی!به چه حقی تو زندگی من فضولی میکنی ها؟! >
محکم تر به شیشه زدمو گفتم :< یالا بیا بیرون نشونت بدم اتهام زدن یعنی چی!بیا بیرون مرتیکه! >
فریاد های بلندمو نمی تونستم کنترل کنم، وقتی بهم تهمت میزدن دیگه هیچی برام مهم نبود.
انقدر با مشت به شیشه زدم که آخر سر شیشه شکست و پیرمرد از ترس از اتاقک زد بیرون.
داد کشیدم :< چیه؟ چرا لال شدی؟! این همه مدت تو ساختمون فضولیمو کردی هیچی نگفتم که احترام سنتو نگه داشته باشم ولی لایق احترامم نیستی!
چرا به اون پارسای آشغال گیر نمیدی؟! چرا گزارش اونو نمیدی؟! چرا بدون اینکه مطمئن شی حرفی میزنی ها؟! >
صدای همهمه ای از پشت سرم اومد، سرمو برگردوندم که بازم با سیل خبرنگارا مواجه شدم، دنیا دور سرم می چرخید،
دستمو گذاشتم رو شقیقه های سرم، زانو هام شل شد و رو زمین افتادم و دیگه چیزی جز سیاهی ندیدم ..
پارت 16
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
بعد از چند دقیقه صدای الو گفتن مهشاد تو گوشم پیچید، با بغض جواب دادم جواب دادم :< مهشاد؟ >
صدای ناراحتش از پشت گوشی اومد :< تو چیکار کردی دیانا؟! >
با ترس گفتم :< ت..تو از کجا خ..خبر داری مهشاد؟ >
قطع کرد و همون لحظه از واتساپ آدرس یه سایتی رو برام فرستاد..
بازش کردم و تیتر خبرو خوندم :
"رسوایی دیانا رحیمی بازیگر سینمای ایران"
این حرف باعث شد داغ کنم و ادامه رو بخونم :
"به گزارش نگهبان برج مسکونی دیانا رحیمی متهم به داشتن رابطه نامشروع با همسایه خود شده است!"
سرم گیج رفت...طاقت نداشتم...عرق کرده بودم...پیرمرد خرفت!
شال و مانتومو پوشیدم و در
خونه رو باز کردم که با هجوم خبرنگارا مواجه شدم.
خشکم زده بود... حتی لحظه ای تصور نمی کردم تو این موقعیت قرار بگیرم...
من پاک بودم ولی به دست یک لجن به
گند کشیده شده بودم...
شرمنده سرمو پایین انداختم اما چرا باید شرمنده باشم؟ مگه گناهی انجام دادم که بابتش خجالت بکشم؟ دوباره حالت مغرورانه ام رو حفظ کردم و با عصبانیت خبرنگار های مزاحم را کنار زدم...
منتظر آسانسور نموندم و از پله ها پایین رفتم، باید حال اساسی از این
پیرمرد فضول می گرفتم...
به سمت اتاقک نگهبانی رفتم که پیرمرد رو مشغول صحبت دیدم...
جلوی شیشه ایستادم و به شیشه اش زدم و فریاد زدم :< مرتیکه عوضی!به چه حقی تو زندگی من فضولی میکنی ها؟! >
محکم تر به شیشه زدمو گفتم :< یالا بیا بیرون نشونت بدم اتهام زدن یعنی چی!بیا بیرون مرتیکه! >
فریاد های بلندمو نمی تونستم کنترل کنم، وقتی بهم تهمت میزدن دیگه هیچی برام مهم نبود.
انقدر با مشت به شیشه زدم که آخر سر شیشه شکست و پیرمرد از ترس از اتاقک زد بیرون.
داد کشیدم :< چیه؟ چرا لال شدی؟! این همه مدت تو ساختمون فضولیمو کردی هیچی نگفتم که احترام سنتو نگه داشته باشم ولی لایق احترامم نیستی!
چرا به اون پارسای آشغال گیر نمیدی؟! چرا گزارش اونو نمیدی؟! چرا بدون اینکه مطمئن شی حرفی میزنی ها؟! >
صدای همهمه ای از پشت سرم اومد، سرمو برگردوندم که بازم با سیل خبرنگارا مواجه شدم، دنیا دور سرم می چرخید،
دستمو گذاشتم رو شقیقه های سرم، زانو هام شل شد و رو زمین افتادم و دیگه چیزی جز سیاهی ندیدم ..
۱۲.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.