⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 17
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
چشمامو که باز کردم بیمارستان بودم و مهشاد با چشمای پر از اشک کنارم نشسته بود،
خواستم بشینم که قوزک پای راستم تیر کشید و باعث شد آخم بره هوا...
مهشاد با نگرانی گفت :< چی شد؟ >
با ناله گفتم :< پام تیر میکشه >
در اتاق باز شدو محراب اومد داخل و کنار مهشاد نشست.
قرص هایی که آورده بود رو با کمک مهشاد خوردم که محراب گفت :< توضیح بده دیانا.... >
مهشاد :< محراب الان وقت بازجوییه؟ نمیبینی حالش.. >
سریع تر از مهشاد حواب دادم :< دیشب وقتی برگشتم به زور وارد خونه شد و بیهوشم کرد بعدم بهم .. >
سکوت کردم ولی خودش فهمید منظورم چیه.
صدای همهمه از بیرون میومد،
دیانا :< بیرون چه خبره؟ >
دستی به موهاش کشید و گفت :< اون آشغال وقتی خبرنگارا باهاش مصاحبه کردن گفته خیلی وقته باهم بودین الانم خبرنگارا ول کن نیستن بیرون بیمارستان منتظرن... >
انگاری تیری بود که رها شد تو قلبم!
سریع گفتم :< منو ببر خونه محراب... >
بلند شدو گفت :< میرم کارای ترخیصو انجام میدم بعدش ون رو میارم جلوی در بیمارستان سریع سوار شین >
دیانا :< باش ممنون >
لباسامو عوض کردم و آروم از در زدیم بیرون... سالن خلوت بود... ولی تا پامو روی پله اول گذاشتم خبرنگارا هجوم آوردن...
محراب از ون پیاده شدو جمعیتو کنار زد و سوار ماشین شدیم،
بکی نیست بگه آخه لعنتیا چقدر عکس میگیرین؟! بستون نیست؟ برای یه ماه سوژه گیر آوردین...
رسیدیم دم برج... پیاده شدم که آقای مرتضوی مدیر برج به سمتم اومد و گفت :< خانم رحیمی؟ >
سری تکون دادم و گفتم :< اگه کاری دارین بگین همینجا >
مرتضوی :< خانوم رحیمی راستش...خیلی سخته برام...شما واقعا انسان متشخصی هستید ولی.. >
وسط حرفش پریدمو گفتم :< باید برم؟ >
مرتضوی :< آقای پارسا نبی زاده رو از برج بیرون کردم ولی خواستم شما خودتون برین تا همسایه ها پشت سرتون حرف در نیارن، دو روز وقت دارین برای تخلیه واحد >
کم مونده بود اشکام سرازیر بشن، داشتن بد تا میکردن باهام اونم برای گناه نکرده ام!
یکم صدام بالا رفتو گفتم :< شما دیگه چرا؟ازتون انتظار نداشتم! >
سرشو انداخت پایینو گفت :< خانوم رحیمی...فشار حرفای ساکنین بود...متاسفم. >
لبامو روی هم فشردم که اشکم نریزه... نفس عمیقی کشیدمو گفتم :< باشه >
پارت 17
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
چشمامو که باز کردم بیمارستان بودم و مهشاد با چشمای پر از اشک کنارم نشسته بود،
خواستم بشینم که قوزک پای راستم تیر کشید و باعث شد آخم بره هوا...
مهشاد با نگرانی گفت :< چی شد؟ >
با ناله گفتم :< پام تیر میکشه >
در اتاق باز شدو محراب اومد داخل و کنار مهشاد نشست.
قرص هایی که آورده بود رو با کمک مهشاد خوردم که محراب گفت :< توضیح بده دیانا.... >
مهشاد :< محراب الان وقت بازجوییه؟ نمیبینی حالش.. >
سریع تر از مهشاد حواب دادم :< دیشب وقتی برگشتم به زور وارد خونه شد و بیهوشم کرد بعدم بهم .. >
سکوت کردم ولی خودش فهمید منظورم چیه.
صدای همهمه از بیرون میومد،
دیانا :< بیرون چه خبره؟ >
دستی به موهاش کشید و گفت :< اون آشغال وقتی خبرنگارا باهاش مصاحبه کردن گفته خیلی وقته باهم بودین الانم خبرنگارا ول کن نیستن بیرون بیمارستان منتظرن... >
انگاری تیری بود که رها شد تو قلبم!
سریع گفتم :< منو ببر خونه محراب... >
بلند شدو گفت :< میرم کارای ترخیصو انجام میدم بعدش ون رو میارم جلوی در بیمارستان سریع سوار شین >
دیانا :< باش ممنون >
لباسامو عوض کردم و آروم از در زدیم بیرون... سالن خلوت بود... ولی تا پامو روی پله اول گذاشتم خبرنگارا هجوم آوردن...
محراب از ون پیاده شدو جمعیتو کنار زد و سوار ماشین شدیم،
بکی نیست بگه آخه لعنتیا چقدر عکس میگیرین؟! بستون نیست؟ برای یه ماه سوژه گیر آوردین...
رسیدیم دم برج... پیاده شدم که آقای مرتضوی مدیر برج به سمتم اومد و گفت :< خانم رحیمی؟ >
سری تکون دادم و گفتم :< اگه کاری دارین بگین همینجا >
مرتضوی :< خانوم رحیمی راستش...خیلی سخته برام...شما واقعا انسان متشخصی هستید ولی.. >
وسط حرفش پریدمو گفتم :< باید برم؟ >
مرتضوی :< آقای پارسا نبی زاده رو از برج بیرون کردم ولی خواستم شما خودتون برین تا همسایه ها پشت سرتون حرف در نیارن، دو روز وقت دارین برای تخلیه واحد >
کم مونده بود اشکام سرازیر بشن، داشتن بد تا میکردن باهام اونم برای گناه نکرده ام!
یکم صدام بالا رفتو گفتم :< شما دیگه چرا؟ازتون انتظار نداشتم! >
سرشو انداخت پایینو گفت :< خانوم رحیمی...فشار حرفای ساکنین بود...متاسفم. >
لبامو روی هم فشردم که اشکم نریزه... نفس عمیقی کشیدمو گفتم :< باشه >
۷.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.