⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 18
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
به سمت آسانسور رفتم...تا پس فردا وقت داشتم...باید یه خونه می خریدم...داشتن تحقیرم می کردن...آخه واسه چی؟!چرا یه شایعه رو باور می کنن؟!
نمیزارم اینجوری بمونه میرم از پارسا شکایت می کنم، لعنتی! دلم میخواد خفش کنم... بخاطر یه آدم بی ارزش همه ی شهرتم داره به باد میره..
وارد واحد شدیم...خودمو روی کاناپه
انداختم و به خونه نگاه کردم... تموم خاطرات اولین روز ورودمون به خونه رو یادم اومد...
• فلش بک ↪️✨ •
دیانا :< اکرم خانوم اون گلدونو بدین من... >
گلدونو گرفتمو گذاشتمش روی میز...
باالخره کارا تموم شدو نشستیم روی کاناپه ها...
دیانا :< آخیش...خسته شدیما.. >
اکرم خانوم :< منکه گفتم...نیازی به خونه جدید نبود.. >
اخم ساختگی کردمو گفتم :< اکرم خانوم؟مثال دخترت بازیگر معروف کشور شده هاااا...میخواستی جنوب شهر بمونی؟نمی شد که >
لپمو کشید و گفت :< وروجک...
حالا قهوه میل می کنین بانو؟ >
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :< آره >
رفتم توی بالکن و به پوستر مریلا نگاه کردم...استادم بود، بازیگر مشهور...
اکرم خانوم با سینی قهوه اومد، تشکر کردمو فنجونو برداشتم... تکیه دادم و گفتم :< اکرم خانوم؟ >
اکرم خانوم :< جانم؟ >
دیانا :< یعنی میشه یه روز پوستر من اونجا باشه؟ >
اکرم خانوم خندیدو گفت :< باید تلاش کنی.. >
پوفی کشیدمو گفتم :<ولی هنوز تازه کارم خیلی راه مونده... >
یدفعه گفتم :< مثال اینجوری ژست میگیرم! >
و یه ژست مغرور گرفتم...اکرم خانوم خندیدوگفت :< چرا لبخند ژکوند میزنی دختر؟ >
دیانا :< همینش خوبه دیگه >
از بالا به پایین برج نگاه کردم که سرم گیج رفتو فنجون از دستم سُر خورد و دقیقا کنار رهگذری افتاد!
منو اکرم خانوم هینی کشیدیمو عقب رفتیم... اکرم خانوم با شیطنت گفت :< بریم داخل تا کله مونو نکندن... >
خندیدیمو رفتیم داخل...
• پایان فلش بک ↩️✨ •
اشک توی چشمام جمع شد...چقدر اون روزا برام خوب بود:)
شاید..از اول نباید بازیگر میشدم...ولی من...
با صدای محراب به خودم اومدم :< دیانا؟ کجایی دختر؟ >
پارت 18
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
به سمت آسانسور رفتم...تا پس فردا وقت داشتم...باید یه خونه می خریدم...داشتن تحقیرم می کردن...آخه واسه چی؟!چرا یه شایعه رو باور می کنن؟!
نمیزارم اینجوری بمونه میرم از پارسا شکایت می کنم، لعنتی! دلم میخواد خفش کنم... بخاطر یه آدم بی ارزش همه ی شهرتم داره به باد میره..
وارد واحد شدیم...خودمو روی کاناپه
انداختم و به خونه نگاه کردم... تموم خاطرات اولین روز ورودمون به خونه رو یادم اومد...
• فلش بک ↪️✨ •
دیانا :< اکرم خانوم اون گلدونو بدین من... >
گلدونو گرفتمو گذاشتمش روی میز...
باالخره کارا تموم شدو نشستیم روی کاناپه ها...
دیانا :< آخیش...خسته شدیما.. >
اکرم خانوم :< منکه گفتم...نیازی به خونه جدید نبود.. >
اخم ساختگی کردمو گفتم :< اکرم خانوم؟مثال دخترت بازیگر معروف کشور شده هاااا...میخواستی جنوب شهر بمونی؟نمی شد که >
لپمو کشید و گفت :< وروجک...
حالا قهوه میل می کنین بانو؟ >
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :< آره >
رفتم توی بالکن و به پوستر مریلا نگاه کردم...استادم بود، بازیگر مشهور...
اکرم خانوم با سینی قهوه اومد، تشکر کردمو فنجونو برداشتم... تکیه دادم و گفتم :< اکرم خانوم؟ >
اکرم خانوم :< جانم؟ >
دیانا :< یعنی میشه یه روز پوستر من اونجا باشه؟ >
اکرم خانوم خندیدو گفت :< باید تلاش کنی.. >
پوفی کشیدمو گفتم :<ولی هنوز تازه کارم خیلی راه مونده... >
یدفعه گفتم :< مثال اینجوری ژست میگیرم! >
و یه ژست مغرور گرفتم...اکرم خانوم خندیدوگفت :< چرا لبخند ژکوند میزنی دختر؟ >
دیانا :< همینش خوبه دیگه >
از بالا به پایین برج نگاه کردم که سرم گیج رفتو فنجون از دستم سُر خورد و دقیقا کنار رهگذری افتاد!
منو اکرم خانوم هینی کشیدیمو عقب رفتیم... اکرم خانوم با شیطنت گفت :< بریم داخل تا کله مونو نکندن... >
خندیدیمو رفتیم داخل...
• پایان فلش بک ↩️✨ •
اشک توی چشمام جمع شد...چقدر اون روزا برام خوب بود:)
شاید..از اول نباید بازیگر میشدم...ولی من...
با صدای محراب به خودم اومدم :< دیانا؟ کجایی دختر؟ >
۹.۸k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.