پارت 20
پارت 20
ات: کدوم بیمارستان
جونگکوک:.........(این یعنی بیمارستان)
جونگکوک: تو الان کجایی
ات: اممم خب من از خونه فرار کردم اومدم یه پیرزن منو برد خونش
جونگکوک: مگه بهت نگفتم تو خونه بمون (عربده)
ات:(کله داستانو گفت) مجبور بودم
جونگکوک: همونجا بمون میام دنبالت
پیرزن: نامزدت بود
ات: ها نه نه اون دوستمه
پیرزن: اها باشه اسمت چیه
ات: ات... مین ات و اسمه شما
پیرزن: من ماریا هستم بهم بگو اجوما (مهربون)
ات: چشم... اجوما خودت تنها زندگی میکنی
اجوما: اره تنها زندگی میکنم ولی از وقتی از خواهرم جدا شدم تا الان تنها زندگی میکنم اخه خواهرم قبلا خیلی مهربون بود ولی الان نیست
ات: برایه چی
اجوما: چون وقتی8 سالم بود مثل همین امشب بارون شدیدی میومد اون شب کله خوانوادم مردن بجوز من و خواهرم. خواهرم افسردگی گرفته بود سرد، خشن، ترسناک شده بود
اون منو دیگه دوست نداشت منو میزد وقتی بزرگ تر شد گم شد و بلخره پیداش کردم اون.. اون تبدیل شده بود به یه ادم بد میدونی امشب این هیولا ها از کجا اومدن اونارو خواهرم درست کرده اونارو خواهرم فرستاده که تورو بیاره پیشه خودش چون اون یه پسر داره که عاشق تو شده و اون خیلی عوضی هس همیشه وقتی خودت تنها میایی جنگل مواظب خودت باش خطر ناکه
نویسنده
ات که گیج شده بود احساس میکرد همه حرفاش راسته واقعا همینجوری بود همه حرفاش راسته همون لحظه جونگکوک زنگ زد
جونگکوک: الو ات میشه ادرسه خونشو بفرستی
ات: باشه گوشیو میدم به خودش تا ادرسو بگه
پیرزن:..............(ادرسو میگه) پسرم یه خواهش دارم مواظب ات باش اون در خطره (اروم میگه ات متوجه نشه)
جونگکوک: باشه مرسی
گوشیو قعط کرد
پرش زمانی
جونگکوک اومد دنباله ات........
لایک 🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
#فیک_جونگکوک
ات: کدوم بیمارستان
جونگکوک:.........(این یعنی بیمارستان)
جونگکوک: تو الان کجایی
ات: اممم خب من از خونه فرار کردم اومدم یه پیرزن منو برد خونش
جونگکوک: مگه بهت نگفتم تو خونه بمون (عربده)
ات:(کله داستانو گفت) مجبور بودم
جونگکوک: همونجا بمون میام دنبالت
پیرزن: نامزدت بود
ات: ها نه نه اون دوستمه
پیرزن: اها باشه اسمت چیه
ات: ات... مین ات و اسمه شما
پیرزن: من ماریا هستم بهم بگو اجوما (مهربون)
ات: چشم... اجوما خودت تنها زندگی میکنی
اجوما: اره تنها زندگی میکنم ولی از وقتی از خواهرم جدا شدم تا الان تنها زندگی میکنم اخه خواهرم قبلا خیلی مهربون بود ولی الان نیست
ات: برایه چی
اجوما: چون وقتی8 سالم بود مثل همین امشب بارون شدیدی میومد اون شب کله خوانوادم مردن بجوز من و خواهرم. خواهرم افسردگی گرفته بود سرد، خشن، ترسناک شده بود
اون منو دیگه دوست نداشت منو میزد وقتی بزرگ تر شد گم شد و بلخره پیداش کردم اون.. اون تبدیل شده بود به یه ادم بد میدونی امشب این هیولا ها از کجا اومدن اونارو خواهرم درست کرده اونارو خواهرم فرستاده که تورو بیاره پیشه خودش چون اون یه پسر داره که عاشق تو شده و اون خیلی عوضی هس همیشه وقتی خودت تنها میایی جنگل مواظب خودت باش خطر ناکه
نویسنده
ات که گیج شده بود احساس میکرد همه حرفاش راسته واقعا همینجوری بود همه حرفاش راسته همون لحظه جونگکوک زنگ زد
جونگکوک: الو ات میشه ادرسه خونشو بفرستی
ات: باشه گوشیو میدم به خودش تا ادرسو بگه
پیرزن:..............(ادرسو میگه) پسرم یه خواهش دارم مواظب ات باش اون در خطره (اروم میگه ات متوجه نشه)
جونگکوک: باشه مرسی
گوشیو قعط کرد
پرش زمانی
جونگکوک اومد دنباله ات........
لایک 🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
#فیک_جونگکوک
۹.۰k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.