"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی دخترتون میمیره و....🥀🥥پارت اخر:////
جیمین سراسیمه وارد اتاق شد...جیمینا اتفاقی افتاده؟
جیمین{دک... دکتر اومد*نفس نفس
جونگ کوک{بعد از این حرف جیمین جانگ می از رو تخت پرید و سرم رو از تو دستش کشید و از اتاق خارج شد...پشت سرش رفتم بیرون ولی با دیدن دکتر که با تاسف سرش رو تکون میداد و به سمت با میومد دلشوره گرفتم...ا...اقای دکتر حال دخترم چطوره*نگران
دکتر{متاسفم آقای جئون ما هرکاری که لازم بود و کردیم ولی... ولی متأسفانه بیمار تحمل نکردن... تسلیت میگم.
جونگ کوک{با بهت به جای خالیه دکتر خیره شده بودم که صدای گروپی به خودم اومدم... با دیدن جانگ می که بیهوش رو زمین افتاده بود و درک ماجرا رو زانو هام افتادم که باعث سرازیر شدن اشکام شد.
*2 هفته بعد*
جانگ می{نگاهی به لباسای کوچولوی دخترکم انداختم و با تمام وجود بوییدمشون...با دیدن عکسای بامزش رو دیوار اشکام دونه دونه رو گونم ریختن...دیگه جون زندگی کردن رو نداشتم دلم دخترک 8 ساله بی گناه هم رو میخواست...با قدم های بی جون خودم رو به وان حموم رسوندم و به تیغ تو دستم خیره شدم...میدونستم خودخواهی که کوک رو تنها بذارم اما توان زندگی کردن رو نداشتم... آروم تیغ رو به دستم نزدیک کردم و... تمام.
*زمان حال*
جونگ کوک{نگاه رو از دیوار گرفتم و به عکس جانگ می و جیا دادم...خیلی نامردی بدون من رفتین هق... مگه منو دوست نداشتین که تنهام گذاشتین...بوسه ای به عکس دوتاشون زدم و چشمام رو بستم این بود امتحانی که سرنوشت از من گرفت:(((((
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اممم میدونم میخواین خفم کنین ولی درخواستی بود حیح:/
وقتی دخترتون میمیره و....🥀🥥پارت اخر:////
جیمین سراسیمه وارد اتاق شد...جیمینا اتفاقی افتاده؟
جیمین{دک... دکتر اومد*نفس نفس
جونگ کوک{بعد از این حرف جیمین جانگ می از رو تخت پرید و سرم رو از تو دستش کشید و از اتاق خارج شد...پشت سرش رفتم بیرون ولی با دیدن دکتر که با تاسف سرش رو تکون میداد و به سمت با میومد دلشوره گرفتم...ا...اقای دکتر حال دخترم چطوره*نگران
دکتر{متاسفم آقای جئون ما هرکاری که لازم بود و کردیم ولی... ولی متأسفانه بیمار تحمل نکردن... تسلیت میگم.
جونگ کوک{با بهت به جای خالیه دکتر خیره شده بودم که صدای گروپی به خودم اومدم... با دیدن جانگ می که بیهوش رو زمین افتاده بود و درک ماجرا رو زانو هام افتادم که باعث سرازیر شدن اشکام شد.
*2 هفته بعد*
جانگ می{نگاهی به لباسای کوچولوی دخترکم انداختم و با تمام وجود بوییدمشون...با دیدن عکسای بامزش رو دیوار اشکام دونه دونه رو گونم ریختن...دیگه جون زندگی کردن رو نداشتم دلم دخترک 8 ساله بی گناه هم رو میخواست...با قدم های بی جون خودم رو به وان حموم رسوندم و به تیغ تو دستم خیره شدم...میدونستم خودخواهی که کوک رو تنها بذارم اما توان زندگی کردن رو نداشتم... آروم تیغ رو به دستم نزدیک کردم و... تمام.
*زمان حال*
جونگ کوک{نگاه رو از دیوار گرفتم و به عکس جانگ می و جیا دادم...خیلی نامردی بدون من رفتین هق... مگه منو دوست نداشتین که تنهام گذاشتین...بوسه ای به عکس دوتاشون زدم و چشمام رو بستم این بود امتحانی که سرنوشت از من گرفت:(((((
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اممم میدونم میخواین خفم کنین ولی درخواستی بود حیح:/
۵۸.۵k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.