رمان ماشین جادوگری
رمان ماشین جادوگری
مامان ات :ات
ات:بله
مامان ات:مطمعنی نمیای؟
ات:آره برین خوش بگذره
از بچگی سه ماه گرفتگی شبیه به قلب نصف شده روی پام هست درسته خیلی خوشگله اما خجالت می کشم به کسی نشون بدم برای همین هیچ وقت استخر نمیرم یا بیرون شلوارک نمی پوشم تصمیم گرفتم یکم برم بیرون پس به دوستم زنگ زدم که گفت با داداش و دوست داداش میاد رفتیم بیرون و گشتیم اما دوست داداش لیا که اسمش جونگ کوک بود همش یه جوری نگام میکرد ولی سعی کردم ذهنمو با چیزای مسخره پر نکنم
از زبون جونگ کوک دختره یه جوری بود یه نیروی خاصی ازش دریافت کردم که شبیه همون نه امکان نداره (هانول )
یک ماه بعد
یک ماه از اون شب. گذشته و تقریبا با ات دوست شدم هنوز فکر میکنم هانوله اگه همون چیزی که فکر میکنم باشه هرکاری میکنم که بهش برسم اما یه جایی از بدنش باید یه علامتی داشته باشه دارم دیوونه میشم
از زبون ات
امروز جونگ کوک دعوتم کرده خونش نمی دونن اما یه حس خاصی نسبت بهش دارم انگار داره یه چیزی رو مخفی می کنه نمی دونن
نیم ساعت بعد خونه ی جونگ کوک
ات :سلام
جونگ کوک :سلام خوش آمدی بیا داخل
رفتم نشستم اصلا پشمام عجیب خونه ای داره خونه که نه قصره اینجا گم نمی شده
هفت ساعت بعد
نشسته بودیم که یهو چشمم به ساعت افتاد
ات :جونگ کوک من باید برم (عجله ای )
جونگ کوک :کجا تازه ساعت نه شده
ات :نه کجا بود دیوونه ساعت یک و نیمه مامانم می گشتم
مامان ات :ات
ات:بله
مامان ات:مطمعنی نمیای؟
ات:آره برین خوش بگذره
از بچگی سه ماه گرفتگی شبیه به قلب نصف شده روی پام هست درسته خیلی خوشگله اما خجالت می کشم به کسی نشون بدم برای همین هیچ وقت استخر نمیرم یا بیرون شلوارک نمی پوشم تصمیم گرفتم یکم برم بیرون پس به دوستم زنگ زدم که گفت با داداش و دوست داداش میاد رفتیم بیرون و گشتیم اما دوست داداش لیا که اسمش جونگ کوک بود همش یه جوری نگام میکرد ولی سعی کردم ذهنمو با چیزای مسخره پر نکنم
از زبون جونگ کوک دختره یه جوری بود یه نیروی خاصی ازش دریافت کردم که شبیه همون نه امکان نداره (هانول )
یک ماه بعد
یک ماه از اون شب. گذشته و تقریبا با ات دوست شدم هنوز فکر میکنم هانوله اگه همون چیزی که فکر میکنم باشه هرکاری میکنم که بهش برسم اما یه جایی از بدنش باید یه علامتی داشته باشه دارم دیوونه میشم
از زبون ات
امروز جونگ کوک دعوتم کرده خونش نمی دونن اما یه حس خاصی نسبت بهش دارم انگار داره یه چیزی رو مخفی می کنه نمی دونن
نیم ساعت بعد خونه ی جونگ کوک
ات :سلام
جونگ کوک :سلام خوش آمدی بیا داخل
رفتم نشستم اصلا پشمام عجیب خونه ای داره خونه که نه قصره اینجا گم نمی شده
هفت ساعت بعد
نشسته بودیم که یهو چشمم به ساعت افتاد
ات :جونگ کوک من باید برم (عجله ای )
جونگ کوک :کجا تازه ساعت نه شده
ات :نه کجا بود دیوونه ساعت یک و نیمه مامانم می گشتم
۱۱.۴k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.