عشق باطعم تلخ part41
#عشق_باطعم_تلخ #part41
ماشینش رو جای همیشگی پارکینگ، پارک کرد از ماشین پیاده شدم باهم سمت آسانسور رفتیم، نگاهای بعضی روی دوتامون باعث شد پرهام ابروهاش رو بهم گره بزنه این اصلاً با خوش چند چندِ، یه روز میبینی خیلی مهربونِ یه روز میبینی تخسترین فرد روی کره زمینِ.
همه به پرهام احترام میزاشتن؛ بایدم بزارن ناسلامتی پدرش همه کاره این بیمارستان بود.
بیمارستانشون خیلی شیک و مجهز بود، دل آدم میخواست پتوش رو بیاره اینجا فقط بخوابه یا مثلاً پارتی دخترونه بگیره.
ساختمون پنج شیش طبقه بود، طبقه بالا اولی مال مدیر و عوامل بود، بقیه طبقات هر کدوم یه بخش رو تشکیل میدادند؛ بخشهای ویژه مثل دیالیز و تالاسمی و... جدا داخل حیاط بیمارستان بودن کلا خیلی بیمارستان بزرگی بود.
باهم وارد آسانسور شدیم آسانسور پزشکها با آسانسور بقیه فرق میکرد، طبقه آخر رو زد، آهنگ ملایمی پخش میشد تا رسیدیم یکم طول کشید؛ در باز شد که خانمی خوشگل و نازی روبهرومون وایستاده بود تا پرهام رو دید بهش دست داد، پرهام رفت جلوتر و بغلش کرد.
خانم در حالی از بغل پرهام جدا میشد، گفت:
- چطوری عزیزم؟
پرهام جوابش رو داد، خانمِ به منم دست داد.
پرهام نگاهی بهم کرد که چه عرض کنم مثل بت وایستاده بودم به دوتاشون نگاه میکردم؛ دستش رو دراز کرد سمت خانمِ و گفت:
- خانم پریناز زند، خواهر بنده متخصص اطفال.
دوباره بهش دست دادم و لبخندی زدم، آبجیشم خیلی خوشگل بود؛ مثل خودش کلا فکر کنم خانوادگی جذاب بدنیا اومده باشن، ناگفته نمونه کنجکاو شدم بفهمم مادرش چیکارست اینها خانوادگی کلا پزشک تشریف داشتن.
شاید الکی میگفتن مگه میشه همه دکتر همه پزشک، مگه الکیِ؟
خلاصه کنم یه خانواد عجیب و غریب بودن باید سر از کارشون در آورد من به اصل بودن مدرکهاشون شک دارم!
دوباره جواب خودم رو دادم آخه به تو چه، مگه فضولی!
همینطور که داشتم با خودم کَل کَل میکردم، زل زدم به خواهرش...
📓 @romano0o3 📝
ماشینش رو جای همیشگی پارکینگ، پارک کرد از ماشین پیاده شدم باهم سمت آسانسور رفتیم، نگاهای بعضی روی دوتامون باعث شد پرهام ابروهاش رو بهم گره بزنه این اصلاً با خوش چند چندِ، یه روز میبینی خیلی مهربونِ یه روز میبینی تخسترین فرد روی کره زمینِ.
همه به پرهام احترام میزاشتن؛ بایدم بزارن ناسلامتی پدرش همه کاره این بیمارستان بود.
بیمارستانشون خیلی شیک و مجهز بود، دل آدم میخواست پتوش رو بیاره اینجا فقط بخوابه یا مثلاً پارتی دخترونه بگیره.
ساختمون پنج شیش طبقه بود، طبقه بالا اولی مال مدیر و عوامل بود، بقیه طبقات هر کدوم یه بخش رو تشکیل میدادند؛ بخشهای ویژه مثل دیالیز و تالاسمی و... جدا داخل حیاط بیمارستان بودن کلا خیلی بیمارستان بزرگی بود.
باهم وارد آسانسور شدیم آسانسور پزشکها با آسانسور بقیه فرق میکرد، طبقه آخر رو زد، آهنگ ملایمی پخش میشد تا رسیدیم یکم طول کشید؛ در باز شد که خانمی خوشگل و نازی روبهرومون وایستاده بود تا پرهام رو دید بهش دست داد، پرهام رفت جلوتر و بغلش کرد.
خانم در حالی از بغل پرهام جدا میشد، گفت:
- چطوری عزیزم؟
پرهام جوابش رو داد، خانمِ به منم دست داد.
پرهام نگاهی بهم کرد که چه عرض کنم مثل بت وایستاده بودم به دوتاشون نگاه میکردم؛ دستش رو دراز کرد سمت خانمِ و گفت:
- خانم پریناز زند، خواهر بنده متخصص اطفال.
دوباره بهش دست دادم و لبخندی زدم، آبجیشم خیلی خوشگل بود؛ مثل خودش کلا فکر کنم خانوادگی جذاب بدنیا اومده باشن، ناگفته نمونه کنجکاو شدم بفهمم مادرش چیکارست اینها خانوادگی کلا پزشک تشریف داشتن.
شاید الکی میگفتن مگه میشه همه دکتر همه پزشک، مگه الکیِ؟
خلاصه کنم یه خانواد عجیب و غریب بودن باید سر از کارشون در آورد من به اصل بودن مدرکهاشون شک دارم!
دوباره جواب خودم رو دادم آخه به تو چه، مگه فضولی!
همینطور که داشتم با خودم کَل کَل میکردم، زل زدم به خواهرش...
📓 @romano0o3 📝
۲.۲k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.