پرنسس سرخ
پرنسس سرخ
Part_8
دسته ی چمدونمو محکم تو دستم فشردم و آروم از پله ها پایین رفتم ، سوهو جلوی در ایستاده بود و داشت با مامان خداحافظی می کرد. دست ازادم رو داخل جیب هودیم فرو بردم و سرمو به زیر انداختم ، هیچ دلم نمیخواست اونا منو تو این حالت ببینن مخصوصا اون سوهو. دستم کشیده شد ، اروم سرمو بلند کردم و تو چشمای مامان خیره شدم. واقعا بغضم گرفته بود و به سختی میتونستم خودمو کنترل کنم. مامان : نمی خوای با من خداحافظی کنی ؟ دستمو از دستش بیرون کشیدم. #وقتی برای یه نفر ارزش ندارم چرا باید باهاش خداحافظی کنم. چمدونو گرفتم و دویدم طرف ماشین سوهو. سریع سوار شدم ولی هنوز صدای مامان به گوشم می رسید که داشت اسممو بلند بلند صدا می زد اما توجه نکردم. سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم و چشمامو بستم ، ناخوداگاه قطره اشکی از گوشه چشمم چکید پایین ، از کاری که کرده بودم پشیمون بودم. چرا به مامان نگفتم چقدر دوسش دارم چرا محکم بغلش نکردم چرا..
----------
#کی می رسیم ؟ سوهو : هر موقع برسیم میگم بپر پایین. #میشه گوشیمو بدی می خوام به مامان زنگ بزنم. سوهو : نه نمیشه. دیگه داشت اعصابمو خورد می کرد با یه حرکت ناگهانی خودمو پرت کردم روی سرش و موهاشو کشیدم. ماشین هی چپ و راست می شد. سوهو : دختره ی روانی نکن الان تصادف می کنیم. موهام ریخته بود تو صورتمو هیچ جا رو نمی دیدم. سوهو هولم داد عقب ، فقط چند ثانیه باقی مونده بود تا با یه درخت تصادف کنیم ولی کنترل فرمون رو به دست اورد. یه نگاه برزخی به من انداخت. بیخیال شونه بالا انداختم. #من ازت نمی ترسم بی خود خودتو خسته نکن. سوهو : یه کاری می کنم بفهمی ترس واقعی یعنی چی.
تقریبا میشد فهمید چند ساعت تو راه بودیم و بلاخره جلوی یه عمارت بزرگ توقف کردیم. دهنم از تعجب باز مونده بود. #اینجا دیگه کجاس منو اوردی ؟ سوهو : بعدا می فهمی فعلا پیاده شو زود باش. باشه ای زیر لب زمزمه کردم و پیاده شدم نگهبانی که جلوی ورودی عمارت بود باهامون خوش آمد گویی کرد و وسایلمون رو برد داخل. منم پشت سر سوهو رفتم داخل. در باز شد و یازده تا پسر که بهشون می خورد هم سن سوهو باشن اومدن بیرون ، همشون کت و شلوار مشکی تنشون بود ، هه انگار اومده بودن مراسم ختم. آستین لباس سوهو رو کشیدم. سوهو : باز چته ؟ #اینا کین ؟ سوهو : دوستام. #تو با دوستات زندگی می کنی ؟ با حرص هولم داد جلو. دیگه کاملا جلوشون ایستاده بودیم قیافه هاشون جدی بود. #سلام. پسرا : سلام. #خاک بر سرتون ، آخه اینجوری سلام کردین یاد آدم آهنی افتادم. هولشون دادم کنار و وارد عمارت شدم.
Part_8
دسته ی چمدونمو محکم تو دستم فشردم و آروم از پله ها پایین رفتم ، سوهو جلوی در ایستاده بود و داشت با مامان خداحافظی می کرد. دست ازادم رو داخل جیب هودیم فرو بردم و سرمو به زیر انداختم ، هیچ دلم نمیخواست اونا منو تو این حالت ببینن مخصوصا اون سوهو. دستم کشیده شد ، اروم سرمو بلند کردم و تو چشمای مامان خیره شدم. واقعا بغضم گرفته بود و به سختی میتونستم خودمو کنترل کنم. مامان : نمی خوای با من خداحافظی کنی ؟ دستمو از دستش بیرون کشیدم. #وقتی برای یه نفر ارزش ندارم چرا باید باهاش خداحافظی کنم. چمدونو گرفتم و دویدم طرف ماشین سوهو. سریع سوار شدم ولی هنوز صدای مامان به گوشم می رسید که داشت اسممو بلند بلند صدا می زد اما توجه نکردم. سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم و چشمامو بستم ، ناخوداگاه قطره اشکی از گوشه چشمم چکید پایین ، از کاری که کرده بودم پشیمون بودم. چرا به مامان نگفتم چقدر دوسش دارم چرا محکم بغلش نکردم چرا..
----------
#کی می رسیم ؟ سوهو : هر موقع برسیم میگم بپر پایین. #میشه گوشیمو بدی می خوام به مامان زنگ بزنم. سوهو : نه نمیشه. دیگه داشت اعصابمو خورد می کرد با یه حرکت ناگهانی خودمو پرت کردم روی سرش و موهاشو کشیدم. ماشین هی چپ و راست می شد. سوهو : دختره ی روانی نکن الان تصادف می کنیم. موهام ریخته بود تو صورتمو هیچ جا رو نمی دیدم. سوهو هولم داد عقب ، فقط چند ثانیه باقی مونده بود تا با یه درخت تصادف کنیم ولی کنترل فرمون رو به دست اورد. یه نگاه برزخی به من انداخت. بیخیال شونه بالا انداختم. #من ازت نمی ترسم بی خود خودتو خسته نکن. سوهو : یه کاری می کنم بفهمی ترس واقعی یعنی چی.
تقریبا میشد فهمید چند ساعت تو راه بودیم و بلاخره جلوی یه عمارت بزرگ توقف کردیم. دهنم از تعجب باز مونده بود. #اینجا دیگه کجاس منو اوردی ؟ سوهو : بعدا می فهمی فعلا پیاده شو زود باش. باشه ای زیر لب زمزمه کردم و پیاده شدم نگهبانی که جلوی ورودی عمارت بود باهامون خوش آمد گویی کرد و وسایلمون رو برد داخل. منم پشت سر سوهو رفتم داخل. در باز شد و یازده تا پسر که بهشون می خورد هم سن سوهو باشن اومدن بیرون ، همشون کت و شلوار مشکی تنشون بود ، هه انگار اومده بودن مراسم ختم. آستین لباس سوهو رو کشیدم. سوهو : باز چته ؟ #اینا کین ؟ سوهو : دوستام. #تو با دوستات زندگی می کنی ؟ با حرص هولم داد جلو. دیگه کاملا جلوشون ایستاده بودیم قیافه هاشون جدی بود. #سلام. پسرا : سلام. #خاک بر سرتون ، آخه اینجوری سلام کردین یاد آدم آهنی افتادم. هولشون دادم کنار و وارد عمارت شدم.
۳.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.