ᴘᴀʀᴛ ۱۵
ᴘᴀʀᴛ ۱۵
(تو کی ای؟
برای چی مین هه رو بردی؟
جواب بده لعنتی!!....)
همونطور که فکر میکردم جوابی نداد..گوشی رو پرت کردم سمت دیوار و سریع لباسامو پوشیدم....در کمد ابزار هارو باز کردم و کلشو زیرورو کردم...چاقو ی کوچیکمو که گاهی وقتا برای خطرای توی مهمونیا میبردمش برداشتم و گزاشتم توی جیب پالتوم...
+امیدوارم ازش استفاده نکنم...
سوییچو برداشتمو خودمو دادم دست نقشه...دل تو دلم نبود مین هه رو ببینم و بغلش کنم...برام مهم نبود شرطاش چیا میتونن باشن برای من فقط دخترم مهم بود...
از ماشین پیاده شدم و بدو بدو تا طبقه ی شیشم رو با پله رفتم بالا...صدایی نمیومد،یکم ترسیده بودم..نه برای خودم برای مین هه...
یکم که جلو تر رفتم صندلی خالی رو دیدم که چند تا تیکه طناب دور پایه هاش افتاده بودن....
+مین هه!!!!....
بلند اسمشو صدا میزدم که یه مرد لاغر قد بلند جلوم سبز شد...
اگر کنارش وایمیستادم تا بازوش بودم....لباسش سفید بود و لکه های خون روی پارچه ی سفید لباسش قلبمو فشار میدادن....صورتش!صورتش از احساس خالی خالی بود....به چشمام زل زده بود و آروم پاک میزد...
§میبینم که واقعا برای نجات تنها دخترت اومدی....
به شرطا فکر کردی؟؟
هرچیزی میتونن باشنا....(پوزخند)
+عوضی.....تو با مین هه چیکار داری...اگر از من چیزی میخوای چرا دخترمو گروگان میگیری؟
§بالاخره هرکسی یه نقطه ضعفی داره................ولی تو!تو دوتا نقطه ضعف داری!!(پوزخند)
دستامو حس نمیکردم....خیلی ترسیده بودم ولی نباید چیزی نشون میدادم.....
§بیا........
مردی اسلحشو روی سر مین هه گذاشته بود و دهنشو گرفته بود.....ترجیح میدادم بمیرم تا اینکه دخترم رو توی این وضع و اینقدر ترسیده ببینم....
+مین هه(داد)!!!!!!!
اون لحظه اصلا به شخص بالای سرش دقت نکردم...تمام فکر و ذهنم زندگیم بود که میون دستای اون مرد برای جدا شدن از اون دستای قدرتمند تقلا میکرد....
سرمو بالا آوردم و چیزی که نباید هیچوقت میدیدم رو با چشمای خودم دیدم....
+ت......تو......تو...اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟!!!!
§از همون اول همش نقشه بود مادمازل....همش.....
اون هرکاری که من بگم انجام میده...نه کمتر...نه بیشتر...
+و...ولی..........هی بس کن.....بگو شوخیه.....بگو سر کارم گذاشتی....(با بغض)
مرسیبابتحمایتهاتونگایز:)♡
(تو کی ای؟
برای چی مین هه رو بردی؟
جواب بده لعنتی!!....)
همونطور که فکر میکردم جوابی نداد..گوشی رو پرت کردم سمت دیوار و سریع لباسامو پوشیدم....در کمد ابزار هارو باز کردم و کلشو زیرورو کردم...چاقو ی کوچیکمو که گاهی وقتا برای خطرای توی مهمونیا میبردمش برداشتم و گزاشتم توی جیب پالتوم...
+امیدوارم ازش استفاده نکنم...
سوییچو برداشتمو خودمو دادم دست نقشه...دل تو دلم نبود مین هه رو ببینم و بغلش کنم...برام مهم نبود شرطاش چیا میتونن باشن برای من فقط دخترم مهم بود...
از ماشین پیاده شدم و بدو بدو تا طبقه ی شیشم رو با پله رفتم بالا...صدایی نمیومد،یکم ترسیده بودم..نه برای خودم برای مین هه...
یکم که جلو تر رفتم صندلی خالی رو دیدم که چند تا تیکه طناب دور پایه هاش افتاده بودن....
+مین هه!!!!....
بلند اسمشو صدا میزدم که یه مرد لاغر قد بلند جلوم سبز شد...
اگر کنارش وایمیستادم تا بازوش بودم....لباسش سفید بود و لکه های خون روی پارچه ی سفید لباسش قلبمو فشار میدادن....صورتش!صورتش از احساس خالی خالی بود....به چشمام زل زده بود و آروم پاک میزد...
§میبینم که واقعا برای نجات تنها دخترت اومدی....
به شرطا فکر کردی؟؟
هرچیزی میتونن باشنا....(پوزخند)
+عوضی.....تو با مین هه چیکار داری...اگر از من چیزی میخوای چرا دخترمو گروگان میگیری؟
§بالاخره هرکسی یه نقطه ضعفی داره................ولی تو!تو دوتا نقطه ضعف داری!!(پوزخند)
دستامو حس نمیکردم....خیلی ترسیده بودم ولی نباید چیزی نشون میدادم.....
§بیا........
مردی اسلحشو روی سر مین هه گذاشته بود و دهنشو گرفته بود.....ترجیح میدادم بمیرم تا اینکه دخترم رو توی این وضع و اینقدر ترسیده ببینم....
+مین هه(داد)!!!!!!!
اون لحظه اصلا به شخص بالای سرش دقت نکردم...تمام فکر و ذهنم زندگیم بود که میون دستای اون مرد برای جدا شدن از اون دستای قدرتمند تقلا میکرد....
سرمو بالا آوردم و چیزی که نباید هیچوقت میدیدم رو با چشمای خودم دیدم....
+ت......تو......تو...اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟!!!!
§از همون اول همش نقشه بود مادمازل....همش.....
اون هرکاری که من بگم انجام میده...نه کمتر...نه بیشتر...
+و...ولی..........هی بس کن.....بگو شوخیه.....بگو سر کارم گذاشتی....(با بغض)
مرسیبابتحمایتهاتونگایز:)♡
۵.۰k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.