ᴘᴀʀᴛ 13
ᴘᴀʀᴛ 13
_من دیگه باید برم...تو ام همینجا بمون فعلا وقت ندارم ببرمت خونه خب؟
+پس مین هه؟
_پرستارش پیششه دیگه نه؟
+اره......خیلی خب فقط زود بیا...
_باشه...
کتشو برداشت و از خونه زد بیرون....نگاهی به دور تا دورم کردم و آهی کشیدم....سر درد داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم...موهامو بستم و رفتم توی آشپزخونه تا یچیزی درست کنم...
در ظرف رو گذاشتم تا داغ بمونه...ساعت هفت بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد...از تنهایی خسته بودم و دلم برای مین هه تنگ شده بود...سمت اتاق کوک رفتم تا کاغذ پیدا کنم...تختش مرتب بود و همه چی سرجاشون بودن...برام عجیب بود چون اون خیلی بی نظمه...در کشو رو باز کردم و کاغذ درآوردم...با خودکار آبی روی میز شروع کردم به یادداشت نوشتن..
(غذا گزاشتم برات...حالم بهتر شده پس میرم خونه پیش مین هه..ممنون بابت همه چیز:)....)
کاغذ رو گذاشتم روی میز و لباسم و از خونه رفتم بیرون تا تاکسی بگیرم...
(باز کردن در)
+مین هه.......
چند باری صدا زدم ولی خبری از صدای پاش که از پله ها پایین میاد و بغلم میکنه نبود...
+مین هه!....خوابی؟
رفتم سمت اتاقش و در رو باز کردم ولی توی تختشم نبود...کل خونه رو زیر و رو کردم به امید اینکه شاید یه گوشه خوابش برده...اما حتی توی پارکینگم نبود...بغض گلومو فشار میداد...بارها از خودم پرسیدم یعنی چه اتفاقی برای دخترم و پرستارش افتاده...
اولین کاری که بعد از مطمئن شدن از نبودشون توی خونه به ذهنم میرسید زنگ زدن به فرشته ی نجاتم بود...از انجام این کار حس خوبی نداشتم...من همیشه قهرمان زندگی خودم بودم و الان باید از یک نفر دیگه کمک بخوام..هرچند مناسب ترین فرد برای اعتماده...
شمارشو گرفتم و منتظر صداش بعد از کلی بوق شدم...
دستم رو عصبی توی موهام فرو بردم و گوشه ی لبمو گاز گرفتم...اینقدر شماره گرفتم و جوابی دریافت نکردم که نفهمیدم نیم ساعته دارم دور خونه راه میرم...گوشی رو پرت کردم روی کاناپه و به میز لگد زدم...
چند ساعتی بود که کنار کاناپه نشسته بودم و فکر میکردم...آخه یه دختر چهار پنج ساله کجا میتونه باشه؟؟
همینطور توی فکر بودم که حرفای برادر شوهر سابقم یادم اومد....سریع روی پاهام ایستادم و گوشی رو برداشتم...
+حرومزاده...
خیلی وقت بود شمارشو پاک کرده بودم ولی چند دفعه ای برای تهدید یا الکی پرسیدن احوال دخترش بهم زنگ زده بود....شماره رو پیدا کردم و منتظر موندم......
•الو؟
+خوب گوش کن ببین چی میگم...اگر فکر کردی با دزدیدن بچم میتونی تسلیمم کنی یا از چنگم دربیاریش کور خوندی..
•قبل از هر انتقادی سلام نمیکنن؟چی شده مادمازل اینقد عصبین؟
_من دیگه باید برم...تو ام همینجا بمون فعلا وقت ندارم ببرمت خونه خب؟
+پس مین هه؟
_پرستارش پیششه دیگه نه؟
+اره......خیلی خب فقط زود بیا...
_باشه...
کتشو برداشت و از خونه زد بیرون....نگاهی به دور تا دورم کردم و آهی کشیدم....سر درد داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم...موهامو بستم و رفتم توی آشپزخونه تا یچیزی درست کنم...
در ظرف رو گذاشتم تا داغ بمونه...ساعت هفت بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد...از تنهایی خسته بودم و دلم برای مین هه تنگ شده بود...سمت اتاق کوک رفتم تا کاغذ پیدا کنم...تختش مرتب بود و همه چی سرجاشون بودن...برام عجیب بود چون اون خیلی بی نظمه...در کشو رو باز کردم و کاغذ درآوردم...با خودکار آبی روی میز شروع کردم به یادداشت نوشتن..
(غذا گزاشتم برات...حالم بهتر شده پس میرم خونه پیش مین هه..ممنون بابت همه چیز:)....)
کاغذ رو گذاشتم روی میز و لباسم و از خونه رفتم بیرون تا تاکسی بگیرم...
(باز کردن در)
+مین هه.......
چند باری صدا زدم ولی خبری از صدای پاش که از پله ها پایین میاد و بغلم میکنه نبود...
+مین هه!....خوابی؟
رفتم سمت اتاقش و در رو باز کردم ولی توی تختشم نبود...کل خونه رو زیر و رو کردم به امید اینکه شاید یه گوشه خوابش برده...اما حتی توی پارکینگم نبود...بغض گلومو فشار میداد...بارها از خودم پرسیدم یعنی چه اتفاقی برای دخترم و پرستارش افتاده...
اولین کاری که بعد از مطمئن شدن از نبودشون توی خونه به ذهنم میرسید زنگ زدن به فرشته ی نجاتم بود...از انجام این کار حس خوبی نداشتم...من همیشه قهرمان زندگی خودم بودم و الان باید از یک نفر دیگه کمک بخوام..هرچند مناسب ترین فرد برای اعتماده...
شمارشو گرفتم و منتظر صداش بعد از کلی بوق شدم...
دستم رو عصبی توی موهام فرو بردم و گوشه ی لبمو گاز گرفتم...اینقدر شماره گرفتم و جوابی دریافت نکردم که نفهمیدم نیم ساعته دارم دور خونه راه میرم...گوشی رو پرت کردم روی کاناپه و به میز لگد زدم...
چند ساعتی بود که کنار کاناپه نشسته بودم و فکر میکردم...آخه یه دختر چهار پنج ساله کجا میتونه باشه؟؟
همینطور توی فکر بودم که حرفای برادر شوهر سابقم یادم اومد....سریع روی پاهام ایستادم و گوشی رو برداشتم...
+حرومزاده...
خیلی وقت بود شمارشو پاک کرده بودم ولی چند دفعه ای برای تهدید یا الکی پرسیدن احوال دخترش بهم زنگ زده بود....شماره رو پیدا کردم و منتظر موندم......
•الو؟
+خوب گوش کن ببین چی میگم...اگر فکر کردی با دزدیدن بچم میتونی تسلیمم کنی یا از چنگم دربیاریش کور خوندی..
•قبل از هر انتقادی سلام نمیکنن؟چی شده مادمازل اینقد عصبین؟
۱۰.۳k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.