Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ²⁵
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
کلاس آخرم با آقای چانگ بود باید یک موضوع تحقیق انتخاب می کردیم و به صورت گروهی یا دونفره روی اون تحقیق کار می کردیم
البته این کار گروهی در اصل دونفره بود و منو آقای لوهان قرار شد توی این تحقیق با هم شریک باشیم.
وقتی استاد چانگ برگه های روی میز رو جمع کرد رو به همه گفت:
استاد چانگ: خسته نباشید.
و با این جمله کلاس رو تموم کرد.
بچه ها همه مشغول جمع کردن وسایل شون شدن، ولی من عجله ای برای رفتن نداشتم.
باید قبلش میرفتم دفتر تهیونگ و کاش جرات و اراده اش رو داشتم تا از دستورش سرپیچی کنم.
همین چند دقیقه پیش بهم پیام داده بود:
"هر وقت کلاست تموم شد بیا دفترم کارت دارم "
از این کارت دارم های تکراری که طی این دوسال زندگیم رو سیاه کرده بود، عاصی بودم.
از کارهایی که تَلِه بودن و برای شکار کردنم و من با سادگی یا شاید هم از روی ناچاری مجبورم بودم با پای خودم برم توی تله ای که حکم مرگِ خودم و زندگیم رو داشت.
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که آقایی کنار میزم ایستاد سرم رو بالا گرفتم. لوهان بود، مؤدبانه عرض ادب کرد و گفت:
لوهان: برای تحقیق با هم افتادیم.
لبخندی از سر اجبار و تکلیف زدم.
ا/ت : بله میدونم.
لوهان: شما کی وقت دارید که شروع کنیم.
ا/ت : منبع خاصی مد نظرتونه؟!.
لبهاش رو پایین کشید و گفت:
لوهان: فعلا که نه ولی امشب میرم چند تا سایت نگاه میکنم ببینم چی پیدا میکنم.
کتاب هامو توی کیفم گذاشتم و گفتم:
ا/ت : باشه منم ميگردم ببینم چی دستگیرم میشه.
کمی مکث کرد و با تردید گفت:
لوهان: خب بعدش برای تحقیق کجا همو ببینیم؟!.
نگاهم یکباره تیره شد. من از ملاقات های قایمکی وحشت داشتم. وحشتی که باعث شد زندگیم رو ببازم و جين بیگناه رو از دست بدم....
ناخواسته آهی کشیدم و با بهانه گفتم:
ا/ت : همین جا....هر وقت خواسته باشیم میایم توی کتابخونه دانشگاه روی تحقیق مون کار میکنیم.
ابرویی بالا داد و با تعجب گفت:
لوهان: اینجا؟!.
با تکون دادن سرم تأیید کردم که گفت:
لوهان: خیلی خب حرفی نیست پس فقط یه شماره تماس بدید که بتونم بهتون زنگ بزنم.
بعد از اتفاقاتی که برام پیش اومد من حق نداشتم دوباره به هيچ مردی اعتماد کنم...حق نداشتم اما در احمقانه ترین حالت ممکن شماره ام رو بهش دادم.
بعد از رفتنش وسایلم رو کامل جمع کردم و رفتم بیرون.
پاهام همراهی نمیکردن، سست و درمونده قدم برداشتم به طرف اتاقش و رسیدم پشت در.
بی اختیار یاد گذشته ها افتادم.
ₚₐᵣₜ²⁵
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
کلاس آخرم با آقای چانگ بود باید یک موضوع تحقیق انتخاب می کردیم و به صورت گروهی یا دونفره روی اون تحقیق کار می کردیم
البته این کار گروهی در اصل دونفره بود و منو آقای لوهان قرار شد توی این تحقیق با هم شریک باشیم.
وقتی استاد چانگ برگه های روی میز رو جمع کرد رو به همه گفت:
استاد چانگ: خسته نباشید.
و با این جمله کلاس رو تموم کرد.
بچه ها همه مشغول جمع کردن وسایل شون شدن، ولی من عجله ای برای رفتن نداشتم.
باید قبلش میرفتم دفتر تهیونگ و کاش جرات و اراده اش رو داشتم تا از دستورش سرپیچی کنم.
همین چند دقیقه پیش بهم پیام داده بود:
"هر وقت کلاست تموم شد بیا دفترم کارت دارم "
از این کارت دارم های تکراری که طی این دوسال زندگیم رو سیاه کرده بود، عاصی بودم.
از کارهایی که تَلِه بودن و برای شکار کردنم و من با سادگی یا شاید هم از روی ناچاری مجبورم بودم با پای خودم برم توی تله ای که حکم مرگِ خودم و زندگیم رو داشت.
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که آقایی کنار میزم ایستاد سرم رو بالا گرفتم. لوهان بود، مؤدبانه عرض ادب کرد و گفت:
لوهان: برای تحقیق با هم افتادیم.
لبخندی از سر اجبار و تکلیف زدم.
ا/ت : بله میدونم.
لوهان: شما کی وقت دارید که شروع کنیم.
ا/ت : منبع خاصی مد نظرتونه؟!.
لبهاش رو پایین کشید و گفت:
لوهان: فعلا که نه ولی امشب میرم چند تا سایت نگاه میکنم ببینم چی پیدا میکنم.
کتاب هامو توی کیفم گذاشتم و گفتم:
ا/ت : باشه منم ميگردم ببینم چی دستگیرم میشه.
کمی مکث کرد و با تردید گفت:
لوهان: خب بعدش برای تحقیق کجا همو ببینیم؟!.
نگاهم یکباره تیره شد. من از ملاقات های قایمکی وحشت داشتم. وحشتی که باعث شد زندگیم رو ببازم و جين بیگناه رو از دست بدم....
ناخواسته آهی کشیدم و با بهانه گفتم:
ا/ت : همین جا....هر وقت خواسته باشیم میایم توی کتابخونه دانشگاه روی تحقیق مون کار میکنیم.
ابرویی بالا داد و با تعجب گفت:
لوهان: اینجا؟!.
با تکون دادن سرم تأیید کردم که گفت:
لوهان: خیلی خب حرفی نیست پس فقط یه شماره تماس بدید که بتونم بهتون زنگ بزنم.
بعد از اتفاقاتی که برام پیش اومد من حق نداشتم دوباره به هيچ مردی اعتماد کنم...حق نداشتم اما در احمقانه ترین حالت ممکن شماره ام رو بهش دادم.
بعد از رفتنش وسایلم رو کامل جمع کردم و رفتم بیرون.
پاهام همراهی نمیکردن، سست و درمونده قدم برداشتم به طرف اتاقش و رسیدم پشت در.
بی اختیار یاد گذشته ها افتادم.
۳.۵k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.