P
P'2
اول فکر کرد عروسی یکی دیگه است....
ولی وقتی بادقت بیشتر نگاه کرد جونگکوک روحلوی دختر خاله اش یانگ هی رو دید....
لرزدید.یه قدم جلو رفت
جونگکوک با دیدن ا.ت متعجب شد.مادرش گفته بود دکتر جوابش کرده
به سمت ا.ت دوید تا در آغوش بگیره
ولی ا.ت خودشو کشید اون ور ا.ت فهمیده بود که یانگ هی و جونگکوک دارن ازدواج میکنن
به هیچکس اهمیت نداد و وارد خونه شد
همه دنبالش راه افتادن ولی مهم نبود
وارد اتاق شد چمدونش رو برداشت وسایلش روجمع کرد.
دلش میخواست گریه کنه..ولی خودشو نگه داشت صبر کرد.
به این فکر میکرد که چی کم داشت؟
درسته اون نمی تونست حامله شه.زیبا نبود هیچ کاری بلد نبود حتی غذا هم نمیتونست درست کنه...ولی ا.ت هنوز همون دختری بود که جونگکوک یه روز
بهش گفت«تو بی نقصی»
وقتی همه چیز روجمع کرد داشت از خونه میرفت بیرون که نگاهش به جونگکوک افتاد که توچشماش درد بود.ولی چیزی نميگفت.انگار کلمات گیر کرده بودن.انگار
لال شده بود یا گلوش ترکیده بود.
ا.ت فهمیده بود که جونگکوک به زور داشت یانگ هی ازدواج میکرد
مادر و پدر جونگکوک هیچ وقتی از ا.ت خوششون نمی آمد....
به نگاه به حلقه ی توی دستش کرد.
حلقه رو درآورد و با حرص پرتاب کرد
خواست بره که......
ادامه دارد....
اول فکر کرد عروسی یکی دیگه است....
ولی وقتی بادقت بیشتر نگاه کرد جونگکوک روحلوی دختر خاله اش یانگ هی رو دید....
لرزدید.یه قدم جلو رفت
جونگکوک با دیدن ا.ت متعجب شد.مادرش گفته بود دکتر جوابش کرده
به سمت ا.ت دوید تا در آغوش بگیره
ولی ا.ت خودشو کشید اون ور ا.ت فهمیده بود که یانگ هی و جونگکوک دارن ازدواج میکنن
به هیچکس اهمیت نداد و وارد خونه شد
همه دنبالش راه افتادن ولی مهم نبود
وارد اتاق شد چمدونش رو برداشت وسایلش روجمع کرد.
دلش میخواست گریه کنه..ولی خودشو نگه داشت صبر کرد.
به این فکر میکرد که چی کم داشت؟
درسته اون نمی تونست حامله شه.زیبا نبود هیچ کاری بلد نبود حتی غذا هم نمیتونست درست کنه...ولی ا.ت هنوز همون دختری بود که جونگکوک یه روز
بهش گفت«تو بی نقصی»
وقتی همه چیز روجمع کرد داشت از خونه میرفت بیرون که نگاهش به جونگکوک افتاد که توچشماش درد بود.ولی چیزی نميگفت.انگار کلمات گیر کرده بودن.انگار
لال شده بود یا گلوش ترکیده بود.
ا.ت فهمیده بود که جونگکوک به زور داشت یانگ هی ازدواج میکرد
مادر و پدر جونگکوک هیچ وقتی از ا.ت خوششون نمی آمد....
به نگاه به حلقه ی توی دستش کرد.
حلقه رو درآورد و با حرص پرتاب کرد
خواست بره که......
ادامه دارد....
- ۲.۴k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط