همسر اجباری ۳۳۴
#همسر_اجباری #۳۳۴
آریا سعی میکرد خوب باشه... سعی میکرد به روش نیاره اما از اون اخمای روی پیشونیش معلوم بود... که هنوزم
ناراحته... هنوزم دلگیره... حق با اون بود اما من واقعا حتی فکرش هم داغونم میکنه من نمیتونستم واسه آریا یه زن
تمام کمال باشم ...
...
بعد از خوردن غذا آریا رفت سمت گوشیش...
و شماره رو گرفت رو اسپیکر بود....
با گفتن الو فهمیدم بابا کیانه..
-سالم آقاجون.
-سلالم پسرم..آنا خوبه؟
-آره آقا جون مامان اینا خوبن؟
-ممنون خوبن
-آقاجون واسه مراسم چکار کردین...تاریخ و میگم..
-پسر واسه سه ماه دیگه قرار گذاشتیم
-چییییی آقاجون...سه ماه دیگه ....
آقاجون خندید
-عجله نکن پسرم.
-آقا جون سه هفته دیگه خیلی دیره....
بازم صدای خنده های آقاجون...
-شوخی بود پسرم ...قرار واسه نیمه شعبان گذاشتیم....ینی سه ماه دیگه...
آقاجوووون ...شمام این روزا خیلی دارین سربه سرم میزارینااا...
صدای خنده های آقاجون بود که بازم اومد از پشت خط...
-راستی پسرم االن به احسان زنگ زدم خودمم پیگیر کاراتم...فقط تو باید خرید کارت و خریدعروسی انجام بدی...
راستی...
-ممنون آقا جون...
....
سرمو گذاشته بودم رو میز و تو دفترم نشسته بودم. صدای زنگ گوشیم اومد... سرمو از رو میز برداشتم شماره
آریا)عمرم( رو صفحه گوشیم بود...
-الو.
-سالم خانم خودم خوبی جوجه...
-آره ممنون خوبم تو خوبی؟
-ای میگذره بد نیستم...فقط خیلی دلم واست تنگ شده.
-اگه تنگ میشد که نمیرفتی...یا زودتر برمیگشتی...
صدام رنگ بغض گرفت.
-دو هفته است که رفتی ...اونقدر سرت شلوغه که فکر منم نمیکنی ...
-الهی آریا به فدای این بهونه گیریات بشه خانمم.
-راستی زنگ زدم بگم تا دو روز دیگه نمیام تو با آذین و احسان برو خریداتو بکن
-چی دو روز دیگه... واست متاسفم آریا بخدا خیلی نامردی همه تو این روزا با همسرشونن و تو معلوم نیست
کجایی.... هیچ وقت من به چشمت نیومدم ....
آریا سعی میکرد خوب باشه... سعی میکرد به روش نیاره اما از اون اخمای روی پیشونیش معلوم بود... که هنوزم
ناراحته... هنوزم دلگیره... حق با اون بود اما من واقعا حتی فکرش هم داغونم میکنه من نمیتونستم واسه آریا یه زن
تمام کمال باشم ...
...
بعد از خوردن غذا آریا رفت سمت گوشیش...
و شماره رو گرفت رو اسپیکر بود....
با گفتن الو فهمیدم بابا کیانه..
-سالم آقاجون.
-سلالم پسرم..آنا خوبه؟
-آره آقا جون مامان اینا خوبن؟
-ممنون خوبن
-آقاجون واسه مراسم چکار کردین...تاریخ و میگم..
-پسر واسه سه ماه دیگه قرار گذاشتیم
-چییییی آقاجون...سه ماه دیگه ....
آقاجون خندید
-عجله نکن پسرم.
-آقا جون سه هفته دیگه خیلی دیره....
بازم صدای خنده های آقاجون...
-شوخی بود پسرم ...قرار واسه نیمه شعبان گذاشتیم....ینی سه ماه دیگه...
آقاجوووون ...شمام این روزا خیلی دارین سربه سرم میزارینااا...
صدای خنده های آقاجون بود که بازم اومد از پشت خط...
-راستی پسرم االن به احسان زنگ زدم خودمم پیگیر کاراتم...فقط تو باید خرید کارت و خریدعروسی انجام بدی...
راستی...
-ممنون آقا جون...
....
سرمو گذاشته بودم رو میز و تو دفترم نشسته بودم. صدای زنگ گوشیم اومد... سرمو از رو میز برداشتم شماره
آریا)عمرم( رو صفحه گوشیم بود...
-الو.
-سالم خانم خودم خوبی جوجه...
-آره ممنون خوبم تو خوبی؟
-ای میگذره بد نیستم...فقط خیلی دلم واست تنگ شده.
-اگه تنگ میشد که نمیرفتی...یا زودتر برمیگشتی...
صدام رنگ بغض گرفت.
-دو هفته است که رفتی ...اونقدر سرت شلوغه که فکر منم نمیکنی ...
-الهی آریا به فدای این بهونه گیریات بشه خانمم.
-راستی زنگ زدم بگم تا دو روز دیگه نمیام تو با آذین و احسان برو خریداتو بکن
-چی دو روز دیگه... واست متاسفم آریا بخدا خیلی نامردی همه تو این روزا با همسرشونن و تو معلوم نیست
کجایی.... هیچ وقت من به چشمت نیومدم ....
۱۰.۱k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.