همسر اجباری ۳۳۳
#همسر_اجباری #۳۳۳
به حرفای آریا فکر میکردم حق با آریا بود ...اونم خیلی زیاد...من بعد از اون اتفاق دوست نداشتم و ندارم که یه بار
دیگه واسم اون خاطره ها تکرار شه...واقعا واسم زجر آور بود .... اون داد زدنا هق هقام ناله هام ...
خدیا کمکم کن من عاشق آریام خیلی خیلی ...اما نمیخوام اصال رابطه ای باهاش داشته باشم...تو همین فکرا بودم که
صدای زنگ در اومد به سمتش رفتم حتما غذاهارو اوردن...
کیف پولمو از رو کیفم که رو رختاویزکنار جا کفشی بود برداشتم....
پولو که حساب کردم درو بستمو ...
رفتم تو آشپزخونه و میزو چیدم و رفتم سمت اتاق...درو باز کردمو آروم صدا زدم آریااا...پاشووو غذا بخوریم..
رفتم کنارش نشستم
-آقایی.
قلبم...
-امپراتور مرا عف بفرمایید...
-من نمیخورم ...
-ا....مگه دست خودته نمی خورم نمیخورم...
-اگه نخوری ...اگه نیای...
-آنا س ی ر م...بفهم..
عب نداره بابا عصبیه باید درکش کنم ..ساعدشو از رو پیشونیش برداشتم ومچ دستشو تو دستم گرفتم ...
-و نگاهمو به صورتش دوختم...
-ببخشید معذرت میخوام...
-که چی ببخشم چیزی تغییر میکنه ...نه تو همون آنای بی احساسی...
من بی احساسم..
-نه پس من
-االن ینی تو مشکلت اینه...
دستمو زیر چونه اش گذاشتم و دیدشو به سمت خودم کشوندم...
-با توام مشکلت همینه...
-اره مشکلم همینه ...و همین برای من کم ...و کوچیک نیست واسه توکه...
نزاشتم ادامه حرفشو بزنه و لبامو گزاشتم رو لبای آریای که انتظار چنین حرکتی رو ازم نداشت...
پامو اوردم باالی تختو خودم و کنار آریا دراز کشیدم و دستمو کردم تو مواشو سرشو بیشتر به سرم نزدیک
کردم....و شروع کردم به بوسیدن لبهای مردی که از زندگی کردن باهاش واهمه داشتم... اما عاشقش بودم دیوونه وار
آریا هم انگار از این حرکتم خیلی جا خورده بود چون هیچ کاری و عکس العملی انجام نداد اونقدر بوسه ام طوالنی
بود که خسته شدم دست از بوسیدن آریا بر داشتمو سرمو گذاشتم روسینه اشو ... امادستم هنوز دور گردنش
بود....این نهایت تالشم برای ثابت کردن احساساتم بود سینه ی آری به شدت باال و پایین میرفت...آریا هم به من
حس داشت چون اونم عاشقم بود...
دست آریا نوازش گونه رو کمرم کشیده میشد...
-شیرینی.... از اینام بلد بودیو رو نمیکردی...
پاشو بریم غذا که خیلی گشنمه..
-غذاسفارش دادی...فهمیدم خودت درست نکردی.
-ببخشید دیگه وقت نمیشد..
به حرفای آریا فکر میکردم حق با آریا بود ...اونم خیلی زیاد...من بعد از اون اتفاق دوست نداشتم و ندارم که یه بار
دیگه واسم اون خاطره ها تکرار شه...واقعا واسم زجر آور بود .... اون داد زدنا هق هقام ناله هام ...
خدیا کمکم کن من عاشق آریام خیلی خیلی ...اما نمیخوام اصال رابطه ای باهاش داشته باشم...تو همین فکرا بودم که
صدای زنگ در اومد به سمتش رفتم حتما غذاهارو اوردن...
کیف پولمو از رو کیفم که رو رختاویزکنار جا کفشی بود برداشتم....
پولو که حساب کردم درو بستمو ...
رفتم تو آشپزخونه و میزو چیدم و رفتم سمت اتاق...درو باز کردمو آروم صدا زدم آریااا...پاشووو غذا بخوریم..
رفتم کنارش نشستم
-آقایی.
قلبم...
-امپراتور مرا عف بفرمایید...
-من نمیخورم ...
-ا....مگه دست خودته نمی خورم نمیخورم...
-اگه نخوری ...اگه نیای...
-آنا س ی ر م...بفهم..
عب نداره بابا عصبیه باید درکش کنم ..ساعدشو از رو پیشونیش برداشتم ومچ دستشو تو دستم گرفتم ...
-و نگاهمو به صورتش دوختم...
-ببخشید معذرت میخوام...
-که چی ببخشم چیزی تغییر میکنه ...نه تو همون آنای بی احساسی...
من بی احساسم..
-نه پس من
-االن ینی تو مشکلت اینه...
دستمو زیر چونه اش گذاشتم و دیدشو به سمت خودم کشوندم...
-با توام مشکلت همینه...
-اره مشکلم همینه ...و همین برای من کم ...و کوچیک نیست واسه توکه...
نزاشتم ادامه حرفشو بزنه و لبامو گزاشتم رو لبای آریای که انتظار چنین حرکتی رو ازم نداشت...
پامو اوردم باالی تختو خودم و کنار آریا دراز کشیدم و دستمو کردم تو مواشو سرشو بیشتر به سرم نزدیک
کردم....و شروع کردم به بوسیدن لبهای مردی که از زندگی کردن باهاش واهمه داشتم... اما عاشقش بودم دیوونه وار
آریا هم انگار از این حرکتم خیلی جا خورده بود چون هیچ کاری و عکس العملی انجام نداد اونقدر بوسه ام طوالنی
بود که خسته شدم دست از بوسیدن آریا بر داشتمو سرمو گذاشتم روسینه اشو ... امادستم هنوز دور گردنش
بود....این نهایت تالشم برای ثابت کردن احساساتم بود سینه ی آری به شدت باال و پایین میرفت...آریا هم به من
حس داشت چون اونم عاشقم بود...
دست آریا نوازش گونه رو کمرم کشیده میشد...
-شیرینی.... از اینام بلد بودیو رو نمیکردی...
پاشو بریم غذا که خیلی گشنمه..
-غذاسفارش دادی...فهمیدم خودت درست نکردی.
-ببخشید دیگه وقت نمیشد..
۶.۶k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.