همسر اجباری ۳۳۵
#همسر_اجباری #۳۳۵
همیشه دلمو شکستی... اصال دوروز دیگه ام نیا بمون همون جا...
و گوشی رو بدون معطلی قطع کردم....
دوباره سرمو گذاشتم رو میزو اشکام رونه صورتم شد ... آخه خدا چرا من ....باید انقدر با بقیه فرق کنم باید انقدر
بدبخت باشم...
چهار روز دیگه مراسممون بود و آریا دو هفته است که دوبی دنبال کارای شرکته...کم کم به این نتیجه رسیدم که.
من واقعا بدبختم...
سه روز بعد از اون تماس آریا به آقا جون...
شرکت طرف قرار داد.گفته بود که باید خود آریا حضور داشته باشه...
چادرمو برداشتمو از موسسه رفتم بیرون... باید میرفتم خونه مامان جون.
گوشیم زنگ خورد...مامانم بود...
-الو مامانی سالم.
-سالم دختر جون کجا موندی....دخترم خونه نری ها آذر جون با آقا کیان اومدن دنبالمو توام بیا اینجا ...
-چشم مامانم .دارم میام هرچه کسکم..
ماشینو روشن کردم و رفتم سمت خونه بابا کیان ....حتما بابا کیان فهمیده که من از نیومدن آریا ناراحتم خواسته
بریم اونجا...
...
ریموتی که رو ماشین بود زدم ... و رفتم داخل...
اینجا بدون آریا هیچ جذابیتی واسم نداشت.رفتم در پشتیو باز کردم...و کیفمو برداشتم...
دنبال موبایلم میگشتم که تو کیفم بود... داشت زنگ میخورد اصال مواظب جلو پام نبودم و سرم تو کیفم بود االن بود
که با کله بخورم زمین آها پیداش کردم درش اوردمو سرمو باال گرفتم ...آر...آریا...نه بابا دارم خواب میبینم... پاهاشو
به عرض شونه اش باز کرده بود و دست به سینه داشت با لبخند نگاهم میکرد
خودش بود داد زدم
-آریااااااااااا....
-بفداتتتتت..
دوییدم سمتشو خودمو انداختم تو بغلش...
-آری گیان کی اومدی عمرم ....چرا دروغ گفتی ها ...ها...
آروم درگوشم گفت
-الهی من فدات شم یه نگاه به سمت راست بکن ...
آروم نگاهمو به آالچیق دوختم .
-واییییی نه..نه..
-آره عشقم آره...
حاال هرچی من خودمو عقب میکشیدم آریا مگه ول کن بود...
--ولم کن.
-نمیکنم مال خودمی.
-ای بابا ول کن.
یه هویی همه از خنده منفجر شدن...
آریا هم منو ول کردو و رفتیم تو جمع نشستیم همه بودن به همه سالم کردم و من از خجالت داشتم آب میشدم
همیشه دلمو شکستی... اصال دوروز دیگه ام نیا بمون همون جا...
و گوشی رو بدون معطلی قطع کردم....
دوباره سرمو گذاشتم رو میزو اشکام رونه صورتم شد ... آخه خدا چرا من ....باید انقدر با بقیه فرق کنم باید انقدر
بدبخت باشم...
چهار روز دیگه مراسممون بود و آریا دو هفته است که دوبی دنبال کارای شرکته...کم کم به این نتیجه رسیدم که.
من واقعا بدبختم...
سه روز بعد از اون تماس آریا به آقا جون...
شرکت طرف قرار داد.گفته بود که باید خود آریا حضور داشته باشه...
چادرمو برداشتمو از موسسه رفتم بیرون... باید میرفتم خونه مامان جون.
گوشیم زنگ خورد...مامانم بود...
-الو مامانی سالم.
-سالم دختر جون کجا موندی....دخترم خونه نری ها آذر جون با آقا کیان اومدن دنبالمو توام بیا اینجا ...
-چشم مامانم .دارم میام هرچه کسکم..
ماشینو روشن کردم و رفتم سمت خونه بابا کیان ....حتما بابا کیان فهمیده که من از نیومدن آریا ناراحتم خواسته
بریم اونجا...
...
ریموتی که رو ماشین بود زدم ... و رفتم داخل...
اینجا بدون آریا هیچ جذابیتی واسم نداشت.رفتم در پشتیو باز کردم...و کیفمو برداشتم...
دنبال موبایلم میگشتم که تو کیفم بود... داشت زنگ میخورد اصال مواظب جلو پام نبودم و سرم تو کیفم بود االن بود
که با کله بخورم زمین آها پیداش کردم درش اوردمو سرمو باال گرفتم ...آر...آریا...نه بابا دارم خواب میبینم... پاهاشو
به عرض شونه اش باز کرده بود و دست به سینه داشت با لبخند نگاهم میکرد
خودش بود داد زدم
-آریااااااااااا....
-بفداتتتتت..
دوییدم سمتشو خودمو انداختم تو بغلش...
-آری گیان کی اومدی عمرم ....چرا دروغ گفتی ها ...ها...
آروم درگوشم گفت
-الهی من فدات شم یه نگاه به سمت راست بکن ...
آروم نگاهمو به آالچیق دوختم .
-واییییی نه..نه..
-آره عشقم آره...
حاال هرچی من خودمو عقب میکشیدم آریا مگه ول کن بود...
--ولم کن.
-نمیکنم مال خودمی.
-ای بابا ول کن.
یه هویی همه از خنده منفجر شدن...
آریا هم منو ول کردو و رفتیم تو جمع نشستیم همه بودن به همه سالم کردم و من از خجالت داشتم آب میشدم
۸.۲k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.