عشق فراموش نشدنی☯
عشق فراموش نشدنی☯
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟸𝟻"
تهیونگ : لیا من.... من....دوست دارم
لیا : چی میگی خل شدی
جونگ کوک : ا/ت....
ا/ت : وای چیزی نگو باید این حرف و حزم کنم لیا دختره بد جنس ببین دوست پسر پیدا کردی بعد من هنوز سینگلم
تهیونگ : خوب جوابت چیه لیا
لیا : تو شگ حرف تهیونگ بودم
لیا : خوب نمیدونم باید فکر کنم
تهیونگ : عرررر باشه باشه فقط زیاد طول نکشه باشه لیا
لیا : باش
ا/ت : من سینگل این وسط حسودی میکنما راستی جونگ کوک میخواستی چی بگی
جونگ کوک : خوب....من...من....هیچی
ا/ت : باش بریم خونه خسته شدم
جونگ کوک : بریم
لباسامون و پوشیدم و رفتیم و همه رفتیم خونه جونگ کوک و یک دوش گرفتیم
جونگ کوک : خوب چیکار کنیم
لیا : بیاین یک بازی کنیم
ا/ت : چه بازی؟
لیا : جرعت و حقیقت
ا/ت : من موافقم
همه دور یک میز نشستیم و یک بطری اوردیم و چرخوندیم که به لیا و من افتاد
لیا : واوو ا/ت جرعت با حقیقت
ا/ت : جرعت
لیا : واووو
تهیونگ : من بگم؟
لیا : بگو
تهیونگ : رو پاهای جونگ کوک بشین و لباش و ببوس
ا/ت : با چشمای گرد نگاهشون کردم
لیا : زود باش ا/ت
نمیدونستم چیکار کنم که یهو جونگ کوک من و بلند کرد و رو پاهاش چسبوند
ا/ت : چیکار می...
حرفم با چسبوند لباش رو لبام قطع شد با دستاش و گردنم و گرفته بود و مثل تشنه ها لبام و میبوسید میخواستو بیام بیرون ولی من و با دستای عضله ایش گرفت و نمیزاشت تکون بخورم
بعد از دو مین ازم جدا شد
ا/ت : این چه کاری بود کردی
جونگ کوک : ا/ت من عاشقتم یعنی عاشقت بودم
ا/ت : چی
جونگ کوک : دوست دارم خنگول هنوز من و نشناختی مگه نه
ا/ت : تو کی هستی یعنی چی.....
ادامه دارد.....
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟸𝟻"
تهیونگ : لیا من.... من....دوست دارم
لیا : چی میگی خل شدی
جونگ کوک : ا/ت....
ا/ت : وای چیزی نگو باید این حرف و حزم کنم لیا دختره بد جنس ببین دوست پسر پیدا کردی بعد من هنوز سینگلم
تهیونگ : خوب جوابت چیه لیا
لیا : تو شگ حرف تهیونگ بودم
لیا : خوب نمیدونم باید فکر کنم
تهیونگ : عرررر باشه باشه فقط زیاد طول نکشه باشه لیا
لیا : باش
ا/ت : من سینگل این وسط حسودی میکنما راستی جونگ کوک میخواستی چی بگی
جونگ کوک : خوب....من...من....هیچی
ا/ت : باش بریم خونه خسته شدم
جونگ کوک : بریم
لباسامون و پوشیدم و رفتیم و همه رفتیم خونه جونگ کوک و یک دوش گرفتیم
جونگ کوک : خوب چیکار کنیم
لیا : بیاین یک بازی کنیم
ا/ت : چه بازی؟
لیا : جرعت و حقیقت
ا/ت : من موافقم
همه دور یک میز نشستیم و یک بطری اوردیم و چرخوندیم که به لیا و من افتاد
لیا : واوو ا/ت جرعت با حقیقت
ا/ت : جرعت
لیا : واووو
تهیونگ : من بگم؟
لیا : بگو
تهیونگ : رو پاهای جونگ کوک بشین و لباش و ببوس
ا/ت : با چشمای گرد نگاهشون کردم
لیا : زود باش ا/ت
نمیدونستم چیکار کنم که یهو جونگ کوک من و بلند کرد و رو پاهاش چسبوند
ا/ت : چیکار می...
حرفم با چسبوند لباش رو لبام قطع شد با دستاش و گردنم و گرفته بود و مثل تشنه ها لبام و میبوسید میخواستو بیام بیرون ولی من و با دستای عضله ایش گرفت و نمیزاشت تکون بخورم
بعد از دو مین ازم جدا شد
ا/ت : این چه کاری بود کردی
جونگ کوک : ا/ت من عاشقتم یعنی عاشقت بودم
ا/ت : چی
جونگ کوک : دوست دارم خنگول هنوز من و نشناختی مگه نه
ا/ت : تو کی هستی یعنی چی.....
ادامه دارد.....
۶۷.۸k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.