🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت90
نمیخواستم اینطوری علیرضا رو از دست بدم
نمی خواستم رفیق چندین و چند سالمو اینطوری از دست بدم اما انگار چاره ای نبود
مگه میشد با علیرضایی رفیق باشم که چشمش دنبال ماهروی منه ؟
از آنجا بیرون زدم
قدم زدم
قدم زدم تا کمی عصبانیتم آروم بشه تا کمی بتونم به خودم مسلط باشم اما هر کاری کردم نتونستم و خیلی سریع به عمارت برگشتم.
باید ماه رو میدیدم فقط دیدن اون می تونست حال منو بهتر کنه
وقتی وارد ساختمون شدم با دیدن فاطمه خانم ازش پرسیدم
مادرم و مهتاب کجان!
فاطمه خانوم با یه لبخند شیرین که همیشه روی صورتش بود جواب داد
_ مادر تو عروس خانم رفتن بیرون گفتن یه سر میرن تا شهر و زود برمی گردن.
رفته بودن شهر!
سراسیمه ازش پرسیدم
ماهرو رو با خودشون بردن؟
سری تکون داد و گفت
_ نه ماهرو خانم توی اتاقشه
بی حرف دیگه ای ازش فاصله گرفتم و از پله ها بالا رفتم
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من در آرامش کمی با این دختر وقت بگذرونم
وقتی در اتاق و باز کردم و وارد شدم نگاه ماهرو روی در و روی من ثابت بود
در و قفل کردم و به در تکیه دادم ماهرو کمی بهم نگاه کرد و از جاش بلند شد و پرسید
_ چه اتفاقی افتاده؟
دستی به صورتم کشیدم بهش نزدیک شدم بی هوا بغلش کردم و روی تخت نشستم و حالا این فرشته بی نقص روی پاهای من نشسته بود
موهاشو نفس کشیدم دستاشو لمس کردم از حضورش جون گرفتم و با خشمی که هنوز توی وجودم داشت زبانه می کشید کنار گوشش گفتم
هرگز ...
هرگز اجازه نده هیچ مردی به تو نزدیک بشه چون هم اون آدمو میکشم هم تو رو!
من طاقت نمیارم کسی حتی نگاهت کنه میفهمی !
سعی کرد خودشو از بین بازوهای من بیرون بکشه وقتی موفق نشد
به ناچار اروم گرفت و گفت
_ چی داری میگی؟ مگه چی شده؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت90
نمیخواستم اینطوری علیرضا رو از دست بدم
نمی خواستم رفیق چندین و چند سالمو اینطوری از دست بدم اما انگار چاره ای نبود
مگه میشد با علیرضایی رفیق باشم که چشمش دنبال ماهروی منه ؟
از آنجا بیرون زدم
قدم زدم
قدم زدم تا کمی عصبانیتم آروم بشه تا کمی بتونم به خودم مسلط باشم اما هر کاری کردم نتونستم و خیلی سریع به عمارت برگشتم.
باید ماه رو میدیدم فقط دیدن اون می تونست حال منو بهتر کنه
وقتی وارد ساختمون شدم با دیدن فاطمه خانم ازش پرسیدم
مادرم و مهتاب کجان!
فاطمه خانوم با یه لبخند شیرین که همیشه روی صورتش بود جواب داد
_ مادر تو عروس خانم رفتن بیرون گفتن یه سر میرن تا شهر و زود برمی گردن.
رفته بودن شهر!
سراسیمه ازش پرسیدم
ماهرو رو با خودشون بردن؟
سری تکون داد و گفت
_ نه ماهرو خانم توی اتاقشه
بی حرف دیگه ای ازش فاصله گرفتم و از پله ها بالا رفتم
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من در آرامش کمی با این دختر وقت بگذرونم
وقتی در اتاق و باز کردم و وارد شدم نگاه ماهرو روی در و روی من ثابت بود
در و قفل کردم و به در تکیه دادم ماهرو کمی بهم نگاه کرد و از جاش بلند شد و پرسید
_ چه اتفاقی افتاده؟
دستی به صورتم کشیدم بهش نزدیک شدم بی هوا بغلش کردم و روی تخت نشستم و حالا این فرشته بی نقص روی پاهای من نشسته بود
موهاشو نفس کشیدم دستاشو لمس کردم از حضورش جون گرفتم و با خشمی که هنوز توی وجودم داشت زبانه می کشید کنار گوشش گفتم
هرگز ...
هرگز اجازه نده هیچ مردی به تو نزدیک بشه چون هم اون آدمو میکشم هم تو رو!
من طاقت نمیارم کسی حتی نگاهت کنه میفهمی !
سعی کرد خودشو از بین بازوهای من بیرون بکشه وقتی موفق نشد
به ناچار اروم گرفت و گفت
_ چی داری میگی؟ مگه چی شده؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۱.۴k
۱۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.