دره ی خوشبختــــــــے♡
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۳۰》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟛𝟘》
(نویسنده)
همه چیز آماده بود........همه بعد از مدتها دور هم جمع شده بودن......همگی دور میز شام بودن.......مثل همیشه سکوت بدی بین تمام افراد دور میز بود......که مادربزرگ با سوالش سکوت رو شکست.....
£تهیونگ و جین نیومدن؟
-نه ......تهیونگ گفت یسری کار عقب مونده دارن نمی تونن بیان.....
£بد شد......دوست داشتم ببینمشون.......با امروز هشت ماه شده......که ندیدمشون
دوباره سکوت کل عمارت رو گرفت......مادربزرگ از اینجور سکوت ها بدش میومد......دوباره سر بحثو باز کرد........
£شروع کنید......
مادربزرگ چنگالو برداشت.....می خواست چنگال رو توی گوشتی که جلوش بود فرو کنه که پسرش گفت......
¥چرا می خواین ازش فرار کنین؟......
مادربزرگ که کاملا منظور پسرش رو فهمیده بود جواب داد
£من ازش فرار نمی کنم....این شمایین که ازش فرار می کنین......اگر می خواستم الان ازش فرار کنم اونموقع اون حرفو نمی زدم.....
جی هون پف حرص داری کرد و جواب داد......
¥اما شما نمی دونین با همون یه جمله چه غوغایی به پا کردین؟
مادربزرگ چنگالو روی میز گذاشت.......
£ببین پسر.....اگر تو الان رئیس بزرگترین باند مافیای کره ای و ارباب این خونه ای .......یادت باشه.....هر چی هم باشی......اما برای من همون پسر ۶ ساله ای که موقع از خونه بیرون رفتن مامانش گریه می کنه......پس الانم لازم نیست تو به من بگی چیکار کردم.......من کاری کردم که لازمه.......
مادربزرگ به طرز عجیبی کاملا جدی شده بود.......
جی هون حرصش گرفته بود.......جواب داد
¥اما واقعا نمی فهمم اون لحظه به چی فکر می کردین که اون حرفو زدین........اسم فلورا روی جونگ کوکه و اسم جونگ کوک هم روی فلورا.......اونا با هم نامزد کردن......اونوقت فکر کنین پای یه دختر دیگه بیاد وسط.........بقیه چی فکر می کنن؟
£چه نامزدی؟؟؟اصلا این نامزدی سر چی شکل گرفته؟این نامزدی زوریه......می فهمی؟؟؟تو چه پدری هستی که می خوای از زندگی پسرت برای کارت استفاده کنی....... بارها هم بهتون گفتم......که با وجود اینکه مافیایید......اما بازم می تونید خانوادتون رو از کارتون جدا کنید.....نگفتم؟
¥اما این کار لازم بود......برای حفظ هویتمون و قدرتمون باید این نامزدی شکل می گرفت.....
£می تونستی از راه دیگه ای هم مشکلات باندت رو حل کنی......اگر الان سویون اینجا بود به نظرت یه درصد هم راضی به این وصلت بود؟
سوریون که تا الان ساکت بود........با شنیدن اسم زن داداشش....به حرف اومد
□چرا اسم سویون رو میارین وسط ؟؟؟؟
مادربزرگ رو به دخترش کرد و گفت
£بخاطر اینکه یادتون بیارم سویون هیچ وقت بخاطر کارش پسرشو و زندگیشو قربانی نمی کرد.......
□اما........
£هیشششششش..........می خوام برای اولین بار حس خود جونگ کوک و فلورا به هم رو بپرسم........
¥مادر.......(حرص)
£گفتم ساکت.......
مادربزرگ رو به جونگ کوک کرد و گفت
£جونگ کوکا.......تو.........فلورا رو دوست داری؟
جونگ کوک بعد از شنیدن سوال مادربزرگش یه نگاهی به پدرش کرد.....می خواست حرف دلش رو بزنه و بگه که به فلورا علاقه ای نداره اما با دیدن چشم غره ای که پدرش بهش رفت جوابش رو عوض کرد.....مکثی کرد و رو به مادربزرگ گفت
-آ......آ.....آره
مادربزرگ نفس عمیقی کشید......نگاهشو داد به اون سمت میز که فلورا نشسته بود......رو به فلورا گفت
£فلورا تو چی؟تو هم به جونگ کوک علاقه داری؟؟؟؟
فلورا سکوت کرد......
نگاهش توی نگاه مادرش افتاد.......مادرش چشم غره ی ترسناکی بهش رفت که نشانه ی این بود که بگو آره......فلورا نگاهی به جونگ کوک انداخت.....خیلی راحت می تونست از صورت جونگ کوک بفهمه که از جوابش اصلا راضی نبوده.......مکث طولانی کرد که مادربزرگ سوالشو دوباره تکرار کرد.....
£فلورا با توعم......تو...........جونگ کوک رو دوست داری؟؟؟؟
○فصل دوم
《پارت ۳۰》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟛𝟘》
(نویسنده)
همه چیز آماده بود........همه بعد از مدتها دور هم جمع شده بودن......همگی دور میز شام بودن.......مثل همیشه سکوت بدی بین تمام افراد دور میز بود......که مادربزرگ با سوالش سکوت رو شکست.....
£تهیونگ و جین نیومدن؟
-نه ......تهیونگ گفت یسری کار عقب مونده دارن نمی تونن بیان.....
£بد شد......دوست داشتم ببینمشون.......با امروز هشت ماه شده......که ندیدمشون
دوباره سکوت کل عمارت رو گرفت......مادربزرگ از اینجور سکوت ها بدش میومد......دوباره سر بحثو باز کرد........
£شروع کنید......
مادربزرگ چنگالو برداشت.....می خواست چنگال رو توی گوشتی که جلوش بود فرو کنه که پسرش گفت......
¥چرا می خواین ازش فرار کنین؟......
مادربزرگ که کاملا منظور پسرش رو فهمیده بود جواب داد
£من ازش فرار نمی کنم....این شمایین که ازش فرار می کنین......اگر می خواستم الان ازش فرار کنم اونموقع اون حرفو نمی زدم.....
جی هون پف حرص داری کرد و جواب داد......
¥اما شما نمی دونین با همون یه جمله چه غوغایی به پا کردین؟
مادربزرگ چنگالو روی میز گذاشت.......
£ببین پسر.....اگر تو الان رئیس بزرگترین باند مافیای کره ای و ارباب این خونه ای .......یادت باشه.....هر چی هم باشی......اما برای من همون پسر ۶ ساله ای که موقع از خونه بیرون رفتن مامانش گریه می کنه......پس الانم لازم نیست تو به من بگی چیکار کردم.......من کاری کردم که لازمه.......
مادربزرگ به طرز عجیبی کاملا جدی شده بود.......
جی هون حرصش گرفته بود.......جواب داد
¥اما واقعا نمی فهمم اون لحظه به چی فکر می کردین که اون حرفو زدین........اسم فلورا روی جونگ کوکه و اسم جونگ کوک هم روی فلورا.......اونا با هم نامزد کردن......اونوقت فکر کنین پای یه دختر دیگه بیاد وسط.........بقیه چی فکر می کنن؟
£چه نامزدی؟؟؟اصلا این نامزدی سر چی شکل گرفته؟این نامزدی زوریه......می فهمی؟؟؟تو چه پدری هستی که می خوای از زندگی پسرت برای کارت استفاده کنی....... بارها هم بهتون گفتم......که با وجود اینکه مافیایید......اما بازم می تونید خانوادتون رو از کارتون جدا کنید.....نگفتم؟
¥اما این کار لازم بود......برای حفظ هویتمون و قدرتمون باید این نامزدی شکل می گرفت.....
£می تونستی از راه دیگه ای هم مشکلات باندت رو حل کنی......اگر الان سویون اینجا بود به نظرت یه درصد هم راضی به این وصلت بود؟
سوریون که تا الان ساکت بود........با شنیدن اسم زن داداشش....به حرف اومد
□چرا اسم سویون رو میارین وسط ؟؟؟؟
مادربزرگ رو به دخترش کرد و گفت
£بخاطر اینکه یادتون بیارم سویون هیچ وقت بخاطر کارش پسرشو و زندگیشو قربانی نمی کرد.......
□اما........
£هیشششششش..........می خوام برای اولین بار حس خود جونگ کوک و فلورا به هم رو بپرسم........
¥مادر.......(حرص)
£گفتم ساکت.......
مادربزرگ رو به جونگ کوک کرد و گفت
£جونگ کوکا.......تو.........فلورا رو دوست داری؟
جونگ کوک بعد از شنیدن سوال مادربزرگش یه نگاهی به پدرش کرد.....می خواست حرف دلش رو بزنه و بگه که به فلورا علاقه ای نداره اما با دیدن چشم غره ای که پدرش بهش رفت جوابش رو عوض کرد.....مکثی کرد و رو به مادربزرگ گفت
-آ......آ.....آره
مادربزرگ نفس عمیقی کشید......نگاهشو داد به اون سمت میز که فلورا نشسته بود......رو به فلورا گفت
£فلورا تو چی؟تو هم به جونگ کوک علاقه داری؟؟؟؟
فلورا سکوت کرد......
نگاهش توی نگاه مادرش افتاد.......مادرش چشم غره ی ترسناکی بهش رفت که نشانه ی این بود که بگو آره......فلورا نگاهی به جونگ کوک انداخت.....خیلی راحت می تونست از صورت جونگ کوک بفهمه که از جوابش اصلا راضی نبوده.......مکث طولانی کرد که مادربزرگ سوالشو دوباره تکرار کرد.....
£فلورا با توعم......تو...........جونگ کوک رو دوست داری؟؟؟؟
۷۶.۷k
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.