۶۵ کامنت برای پارت بعد
۶۵ کامنت برای پارت بعد
(نویسنده)
ساعت ۷ صبح بود.......با امروز میشد سه روز که بیهوش بود......کاملا بیهوش......توی عمرش انقدر درد نکشیده بود......فلورا به سمت اتاقی که ا/ت توش بود می رفت......هنوز اتفاقات دیشب از ذهنش نرفته بود.....به در اتاق که رسید در زد.......شاید ا/ت بهوش اومده بود
$تق تق تق.......
.بفرمایید تو.....
فلورا داخل شد.....
.سلام خانم......
$سلام....
خدمتکار مثل دو روز قبل اومده بود تا حال ا/ت رو چک کنه......
$هنوز به هوش نيومده؟
.نه خانم......
$چند روزه؟
.با امروز میشه سه روز......
$ای بابا دیگه مگه چی بوده که اینجوری عین خرس خوابیده......
.ببخشید خانم ولی......ندیمه ها میگن.......تا حالا کتک نخورده........
$واقعا؟
.ندیمه ها اینجوری میگن.....میگن از اون دخترا بوده که با وجود مشکل های مالی که داشتن ولی بازم خانواده خوبی داشتن و شاد بودن......بخاطر همینه میگن تا حالا کتک نخورده.......
فلورا نگاهی به صورت بیهوش دخترک انداخت......
رنگش عین گچ شده بود......صورتش کبود بود و پر زخم......لبهاش با اینکه ندیمه ها خیسش کرده بودن بازم خشک بود.......
$واقعا حقش نیست......نيومده انقدر زجر بکشه.......
دوباره رو به ندیمه کرد و ادامه داد
$میتونی بری.....فعلا من پیشش هستم.....
.چشم....
ندیمه از اتاق بیرون رفت.....
فلورا نگاهی به فضای اتاق انداخت......
هم زمان که به سمت پرده می رفت با خودش می گفت
$مشکی......مشکی......مشکی......مگه مجلس ختمه........مافیایی درست......ولی دلیل نمیشه عین افسرده ها تمام خونتو سیا سوخته کنی که......
پرده های مشکی رنگ رو کنار زد و پنجره رو باز کرد......
$آخه پرده هم مشکی......تو روحتون.......بعضی وقتا شک میکنم....اینجا آدم زندگی میکنه........
همچنان می خواست به غر زدناش ادامه بده که با صدای آی و اوی ا/ت با تعجب پشتشو نگاه کرد......
+آآآییی.....
با سرعت به سمت تخت رفت......
$خوبی؟
ا/ت به زور داشت بلند می شد.....
$وایسا کمکت کنم....
فلورا دست ا/ت رو گرفت و بلندش کرد......
ا/ت با بدبختی به تاج تخت تکیه داد.......
فلورا چند دقیقه ای به ا/ت اجازه داد تا به خودش بیاد......بعد پرسید
$خوبی؟
+من کجام؟
$توی یکی از اتاق های عمارت.....
ا/ت که کلمه ی عمارت رو شنید.......تمام اتفاق هایی که براش افتاده بود یادش اومد......
آهی از سر ناامیدی کشید.......این چه سرنوشتی بود.....چطور می شد که از یه زندگی عادی و معمولی کارش به اینجا بکشه......نگاهی به دختر رو به روش انداخت و پرسید
+تو کی هستی؟
(ا/ت ویو)
+تو کی هستی؟
دوباره براندازش کردم یادم اومد همون دختره است که پایین دیدم......همونی که خیلی مغرور به نظر میومد.....اما چرا اینجاست.......
$فلورا.....
+فلورا؟
$اوهوم.....دختر عمه ی جونگ کوک
+آه اسمشم نبر که.....از اسمشم.....حالم به هم میخوره.....
$جونگ کوک و منظورته؟
+پس کی منظورمه........
همینجوری یه حرفی زدم......حواسم نبود دختر عمشه......الان میزنه تیکه پارم میکنه......
یهو خنده ای کرد و گفت
$چقدر کیوتی تو.....(با خنده)
همینجوری با تعجب بهش زل زده بودم.....
$چیه؟(خنده)
+ها......هیچی.....هیچی
$خب......حالا هر سوالی می خوای بپرس......دیگه کسیو اینجوری پیدا نمیکنی که بهت اطلاعات بده.....
تعجب کردم.......من هزار تا سوال داشتم......ولی به نظرم خوب موقعی بود بغل اینکه جواب همه ی سول هامو پیدا کنم.....
+واقعا می تونم بپرسم؟
$اوهوم
+آخه خیلی زیادن......
$تا اونجایی که بتونم بهت جواب میدم......
اینو که شنیدم شروع کردم حرف زدن......
(نویسنده)
ساعت ۷ صبح بود.......با امروز میشد سه روز که بیهوش بود......کاملا بیهوش......توی عمرش انقدر درد نکشیده بود......فلورا به سمت اتاقی که ا/ت توش بود می رفت......هنوز اتفاقات دیشب از ذهنش نرفته بود.....به در اتاق که رسید در زد.......شاید ا/ت بهوش اومده بود
$تق تق تق.......
.بفرمایید تو.....
فلورا داخل شد.....
.سلام خانم......
$سلام....
خدمتکار مثل دو روز قبل اومده بود تا حال ا/ت رو چک کنه......
$هنوز به هوش نيومده؟
.نه خانم......
$چند روزه؟
.با امروز میشه سه روز......
$ای بابا دیگه مگه چی بوده که اینجوری عین خرس خوابیده......
.ببخشید خانم ولی......ندیمه ها میگن.......تا حالا کتک نخورده........
$واقعا؟
.ندیمه ها اینجوری میگن.....میگن از اون دخترا بوده که با وجود مشکل های مالی که داشتن ولی بازم خانواده خوبی داشتن و شاد بودن......بخاطر همینه میگن تا حالا کتک نخورده.......
فلورا نگاهی به صورت بیهوش دخترک انداخت......
رنگش عین گچ شده بود......صورتش کبود بود و پر زخم......لبهاش با اینکه ندیمه ها خیسش کرده بودن بازم خشک بود.......
$واقعا حقش نیست......نيومده انقدر زجر بکشه.......
دوباره رو به ندیمه کرد و ادامه داد
$میتونی بری.....فعلا من پیشش هستم.....
.چشم....
ندیمه از اتاق بیرون رفت.....
فلورا نگاهی به فضای اتاق انداخت......
هم زمان که به سمت پرده می رفت با خودش می گفت
$مشکی......مشکی......مشکی......مگه مجلس ختمه........مافیایی درست......ولی دلیل نمیشه عین افسرده ها تمام خونتو سیا سوخته کنی که......
پرده های مشکی رنگ رو کنار زد و پنجره رو باز کرد......
$آخه پرده هم مشکی......تو روحتون.......بعضی وقتا شک میکنم....اینجا آدم زندگی میکنه........
همچنان می خواست به غر زدناش ادامه بده که با صدای آی و اوی ا/ت با تعجب پشتشو نگاه کرد......
+آآآییی.....
با سرعت به سمت تخت رفت......
$خوبی؟
ا/ت به زور داشت بلند می شد.....
$وایسا کمکت کنم....
فلورا دست ا/ت رو گرفت و بلندش کرد......
ا/ت با بدبختی به تاج تخت تکیه داد.......
فلورا چند دقیقه ای به ا/ت اجازه داد تا به خودش بیاد......بعد پرسید
$خوبی؟
+من کجام؟
$توی یکی از اتاق های عمارت.....
ا/ت که کلمه ی عمارت رو شنید.......تمام اتفاق هایی که براش افتاده بود یادش اومد......
آهی از سر ناامیدی کشید.......این چه سرنوشتی بود.....چطور می شد که از یه زندگی عادی و معمولی کارش به اینجا بکشه......نگاهی به دختر رو به روش انداخت و پرسید
+تو کی هستی؟
(ا/ت ویو)
+تو کی هستی؟
دوباره براندازش کردم یادم اومد همون دختره است که پایین دیدم......همونی که خیلی مغرور به نظر میومد.....اما چرا اینجاست.......
$فلورا.....
+فلورا؟
$اوهوم.....دختر عمه ی جونگ کوک
+آه اسمشم نبر که.....از اسمشم.....حالم به هم میخوره.....
$جونگ کوک و منظورته؟
+پس کی منظورمه........
همینجوری یه حرفی زدم......حواسم نبود دختر عمشه......الان میزنه تیکه پارم میکنه......
یهو خنده ای کرد و گفت
$چقدر کیوتی تو.....(با خنده)
همینجوری با تعجب بهش زل زده بودم.....
$چیه؟(خنده)
+ها......هیچی.....هیچی
$خب......حالا هر سوالی می خوای بپرس......دیگه کسیو اینجوری پیدا نمیکنی که بهت اطلاعات بده.....
تعجب کردم.......من هزار تا سوال داشتم......ولی به نظرم خوب موقعی بود بغل اینکه جواب همه ی سول هامو پیدا کنم.....
+واقعا می تونم بپرسم؟
$اوهوم
+آخه خیلی زیادن......
$تا اونجایی که بتونم بهت جواب میدم......
اینو که شنیدم شروع کردم حرف زدن......
۴۹.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.