۶۰ کامنت برای پارت بعد
۶۰ کامنت برای پارت بعد
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۳۱》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟛𝟙》
£فلورا با توعم.........تو.......جونگ کوک رو دوست داری؟؟؟
دوباره مکث کوتاهی کرد و جواب داد
$نه........
□چی؟
سرشو بالا گرفت و دوباره جوابشو تکرار کرد
$گفتم نه.......من جونگ کوک رو دوست ندارم......
سوریون داشت از عصبانیت می ترکید........
□چی داری میگی تو دختر؟؟؟(عصبی)
یهو فلورا از جاش بلند شد و با عصبانیت جواب مادرش رو داد......
$تا کی می خواین به این بازی کثیفتون ادامه بدید......چرا نمی خواید قبول کنید........من و جونگ کوک هیچ علاقه ای بهم نداریم......شما فکر می کنین با اینکار به هم علاقه مند میشیم؟؟نه خیر بلکه با این کار از هم متنفر می شیم......چرا ما رو مجبور به شروع یه زندگی میکنید که از همین اول تنفر باهاشه......
بعد رو به جونگ کوک کرد و ادامه داد
$تو چرا چیزی نمیگی جونگ کوکا؟؟؟؟....چرا حرف دلتو نمیگی......چرا نمیگی منو دوست نداری........
بعد نگاهشو به مادربزرگ داد
$آره مادربزرگ........اگه جونگ کوک نمی تونه حرفی بزنه من حرف دلمو میزنم......من و جونگ کوک همو دوست نداریم و نخواهیم داشت......پس مجبورمون نکنید که به این ازدواج تن بدیم.......
بعد با سرعت از میز شام دور شد.....سوریون انقدر عصبانی بود که می تونست خیلی راحت دخترشو خفه کنه......
£خب فکر کنم تکلیفمون معلوم شد.......
¥منظورتون چیه؟
£نامزدیشون رو بهم می زنیم.......
یهو جی هون نیشخند پر رنگی زد و گفت
¥بهم بزنیم؟هه......امکان نداره.......
£خودت که جواب فلورا رو شنیدی......جونگ کوک هم مخالفه........اونا حق دارن برای زندگیشون تصمیم گیری کنن و شما هم نمی تونین مجبورشون کنین کاری که دوست ندارن انجام بدن.......
سوریون دیگه نمی تونست اون جمع و تحمل کنه برای همین با عصبانیت بلند شد و به سمت اتاقش رفت.......
جی هون دوباره رو به مادرش کرد و گفت
¥یه چیزی بهتون میگم.......خوب گوش کنین......سنگ از آسمون بیاد.......آسمون بیاد زمین.......دنیا خرابم بشه.........این ازدواج به هم نمیخوره......همینی که گفتم......
بعد مثل خواهرش از جاش بلند شد و رفت.......
£پسره ی بی ادب......چطور جرئت کرد با مادرش اینطوری صحبت کنه؟......
همیشه همین بود.......تا حالا نشده بود که یه شام خانوادگی بی دردسر دور هم بخورن....
طولی نکشید که افراد دیگه ی دور میز از جمله جونگ کوک به اتاقشون رفتن......
جونگ کوک تمام اونشب رو به حرفای فلورا فکر می کرد.......چرا؟......چرا یک بار هم که شده نمی تونست جلوی پدرش بایسته.......چرا انقدر جرئت نداشت که جلوی خواسته های پدرش سر خم نکنه......
گایز واقعا سرم شلوغه......این دو پارت رو بخونین ببینم می تونم فردا یه پارت آپ کنم..........
دره ی خوشبختــــــــے♡
○فصل دوم
《پارت ۳۱》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
○𝕊𝕖𝕒𝕤𝕠𝕟 𝟚
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟛𝟙》
£فلورا با توعم.........تو.......جونگ کوک رو دوست داری؟؟؟
دوباره مکث کوتاهی کرد و جواب داد
$نه........
□چی؟
سرشو بالا گرفت و دوباره جوابشو تکرار کرد
$گفتم نه.......من جونگ کوک رو دوست ندارم......
سوریون داشت از عصبانیت می ترکید........
□چی داری میگی تو دختر؟؟؟(عصبی)
یهو فلورا از جاش بلند شد و با عصبانیت جواب مادرش رو داد......
$تا کی می خواین به این بازی کثیفتون ادامه بدید......چرا نمی خواید قبول کنید........من و جونگ کوک هیچ علاقه ای بهم نداریم......شما فکر می کنین با اینکار به هم علاقه مند میشیم؟؟نه خیر بلکه با این کار از هم متنفر می شیم......چرا ما رو مجبور به شروع یه زندگی میکنید که از همین اول تنفر باهاشه......
بعد رو به جونگ کوک کرد و ادامه داد
$تو چرا چیزی نمیگی جونگ کوکا؟؟؟؟....چرا حرف دلتو نمیگی......چرا نمیگی منو دوست نداری........
بعد نگاهشو به مادربزرگ داد
$آره مادربزرگ........اگه جونگ کوک نمی تونه حرفی بزنه من حرف دلمو میزنم......من و جونگ کوک همو دوست نداریم و نخواهیم داشت......پس مجبورمون نکنید که به این ازدواج تن بدیم.......
بعد با سرعت از میز شام دور شد.....سوریون انقدر عصبانی بود که می تونست خیلی راحت دخترشو خفه کنه......
£خب فکر کنم تکلیفمون معلوم شد.......
¥منظورتون چیه؟
£نامزدیشون رو بهم می زنیم.......
یهو جی هون نیشخند پر رنگی زد و گفت
¥بهم بزنیم؟هه......امکان نداره.......
£خودت که جواب فلورا رو شنیدی......جونگ کوک هم مخالفه........اونا حق دارن برای زندگیشون تصمیم گیری کنن و شما هم نمی تونین مجبورشون کنین کاری که دوست ندارن انجام بدن.......
سوریون دیگه نمی تونست اون جمع و تحمل کنه برای همین با عصبانیت بلند شد و به سمت اتاقش رفت.......
جی هون دوباره رو به مادرش کرد و گفت
¥یه چیزی بهتون میگم.......خوب گوش کنین......سنگ از آسمون بیاد.......آسمون بیاد زمین.......دنیا خرابم بشه.........این ازدواج به هم نمیخوره......همینی که گفتم......
بعد مثل خواهرش از جاش بلند شد و رفت.......
£پسره ی بی ادب......چطور جرئت کرد با مادرش اینطوری صحبت کنه؟......
همیشه همین بود.......تا حالا نشده بود که یه شام خانوادگی بی دردسر دور هم بخورن....
طولی نکشید که افراد دیگه ی دور میز از جمله جونگ کوک به اتاقشون رفتن......
جونگ کوک تمام اونشب رو به حرفای فلورا فکر می کرد.......چرا؟......چرا یک بار هم که شده نمی تونست جلوی پدرش بایسته.......چرا انقدر جرئت نداشت که جلوی خواسته های پدرش سر خم نکنه......
گایز واقعا سرم شلوغه......این دو پارت رو بخونین ببینم می تونم فردا یه پارت آپ کنم..........
۵۹.۱k
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.