مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_26
دیانا:
هنوز راه نیفتاده بودم که گوشی ارسلان زنگ خورد.
کلافه دستی لای موهاش گشید و تماس رو وصل کرد و روی بلند گو گذاشت.
از این که کنارم احساس راحتی میگرد خوشحال بودم.
∆ارسلان مامان کجای تو یه خبر نمیگیری.
+سلام
∆سلام پسرم خوبی؟
+خوبم مامان خوبم ممنون
∆خبری نگیری از ما ها
+خبر بگیرم که اون دختره رو ببندی به ریش من
خندیدم که چشم قوری بهم رفت.
∆ارسلان من به فکر خودتم من میدونم ساناز رو دوست نداری ولی خوب آخر که چی نباید ازدواج کنی؟
+چرا کی گفته ازدواج نمیکنم میکنم ولی ن با اون با کسی که خودم میخوام.
∆خوب چرا کسی که خودت میخوای رو زود تر بهمون معرفی نمیکنی که بابات دست از سرت بر داره.
ارسلان نگاهی به من کرد و گفت.
+باش امشب بهتون معرفیش میکنم البته باید بگم با اون دختری که میخوام معرفی کنم عقد کردم.
∆چی داری میگی ارسلان؟
عقد کردی؟
یعنی ما نباید تو عقد پسرمون میبودیم.
+ن مامان ن
اگه تو بابا بودید که با تیک هاتون هم من هم دیانا رو داغون میگردید.
با تعجب بهش خیره شدم که لبخند دندون نمای زد.
∆چه اسم قشنگی هم داره عروسم.
+مامان خودتی
سالمی
سرت به جای نخورده.
∆ساکت شو پسره پرو.
حالم خیلیم خوبه
من اگه بودم تیکه نمینداختم
ما این همه مدت اجبارت میکردیم تا زود تر ازدواج کنی ن که حتما با ساناز ازدواج کنی.
+یا حضرت.... حضرت چیز
_بابول قمر
+دقیقا کدومه؟
_چه میدونم.
∆کسی پیشته.
با دست ضربی به پیشونیم زدم که ارسلان گفت.
+ام چیزه آره.
∆کیه؟
+میگمت دیگه مامان شب میبینمت خدافظ.
بدون این که فرصت بده مامانش چیزی بگه گوشی رو قطع کرد.
با چشای برزخی نگاش میکردم که گفت.
+بوخودا مجبورم.
_هیس توضیح بده ببینم
+خوب بی.....
_هیسسسس
+وا خودت گفتی توضیح بده
_اع؟
+بعله
_خا بگو.
+خوب قضیه اینه که......
پارت_۲۶
دیدگاه ها (۷)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_27ارسلان:+خوب قضیه اینه که همکار بابا...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_28دیانا:بعد این که من لباس هام رو خری...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_25ارسلان :سری تکون دادم و پشت میز نشس...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_24دیانا:جلوی در اپارتمانی که آدرس داد...

رمان بغلی من پارت ۴۰دیانا: خوب زشت نیست منو یاشار بریم فقط ا...

رمان بغلی من پارت ۱۱۵و۱۱۶و۱۱۷ارسلان :یه روز نشده ناز میشیدیا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط