سرنوشت
#سرنوشت
#Part۶۲
به محض رسیدن به خونه لباسمو درآوردم زیر کتری رو روشن کردم رو کاناپه نسشتم و تلوزیونو روشن کردم هی کانالارو عوض میکردم تااینکه یکی ازکانالا سریال گذاشته بود از سر بی حوصلگی داشتم نگاه میکردم متوجه شدم کتری جوش اومده بلند شدم برا خودم چایی دم کردم تو فنحون ریختم پ دوباره رو کاناپه ولو شدم و غرق فیلم دیدن بودم خداروشکر فردا روز تعطیل بود و کاری برا انجام دادن نداشتم بعد از تموم شدن فیلم دلم میخاست برم بیرون حوصلم تتهایی سر رفته بود با پوشیدن همون لباسا از خونه زدم بیرون تو خیابون راه میرفتم پ دور و برمو نگاه میکردم هوای تابستونی زیبایی بود با اینکه شهر روشن بود یه ستاره تو اسمون میدرخشیدو خودنمایی میکرد همینطور براهم ادامه میدادم قدم زدنو دوس داشتم ازادی الانمو دوس داشتم از دیدن پدرو. مادرایی که داشتن با بچه هاشون وقت میگذروندن خوشحال بودم بچه هایی که تو این دنیا همه چیزشون مامان باباشون بود روی یه نیمکت کنار خیابون نشستم یکی ازون بچه ها بسمتم اومدمو کنارم نشست با همون لحن بچگونش گفت
¥سلام خاله
همیشه دلم میخاست یکی خاله صدان برنه لبخندی زدمو رو بهش گفتم
.: سلام عزیزم خوبی
¥خوبم میشه بپرسم چند سالته
منم با لحن بچگونه ای گفتم
.:20سالمه خودت چند سالته
لباشو اویزون کردو گفت
¥من 6سالمه فقط میشع با داداشم ازدواح کنی اخه خیلی خوشگلی
از پیشنهادش خندم گرف و گفتم
.: داداشت چند سالشه
با حالت کیوتی گفت
¥داداشم 11سالشه
خنده ای کردم و گفتم
.: اخه من از داداشت خیلی بزرگترم
اخمی کردو گفت
¥من راضیش میکنم خوبه
منکه از حرفاش خندم گرفته بود لپشو کشیدم گفتم
.: برو داداشت رو بیار اینجا ببینم
بدو بدو بطرف داداشش رفتو اوردش پیش من رو به داداشش گفتم
.: خب داداشش خاهرت میخاد من با تو ازدواج کنم نظرت چیه؟
پسره با تعحب گفت
=هان
تک خنده ای کردم و رو به دختر کوچولو گفتم
.: داداشت نمیخاد باهام ازدواج کنع حالا چیکار کنم
......
#Part۶۲
به محض رسیدن به خونه لباسمو درآوردم زیر کتری رو روشن کردم رو کاناپه نسشتم و تلوزیونو روشن کردم هی کانالارو عوض میکردم تااینکه یکی ازکانالا سریال گذاشته بود از سر بی حوصلگی داشتم نگاه میکردم متوجه شدم کتری جوش اومده بلند شدم برا خودم چایی دم کردم تو فنحون ریختم پ دوباره رو کاناپه ولو شدم و غرق فیلم دیدن بودم خداروشکر فردا روز تعطیل بود و کاری برا انجام دادن نداشتم بعد از تموم شدن فیلم دلم میخاست برم بیرون حوصلم تتهایی سر رفته بود با پوشیدن همون لباسا از خونه زدم بیرون تو خیابون راه میرفتم پ دور و برمو نگاه میکردم هوای تابستونی زیبایی بود با اینکه شهر روشن بود یه ستاره تو اسمون میدرخشیدو خودنمایی میکرد همینطور براهم ادامه میدادم قدم زدنو دوس داشتم ازادی الانمو دوس داشتم از دیدن پدرو. مادرایی که داشتن با بچه هاشون وقت میگذروندن خوشحال بودم بچه هایی که تو این دنیا همه چیزشون مامان باباشون بود روی یه نیمکت کنار خیابون نشستم یکی ازون بچه ها بسمتم اومدمو کنارم نشست با همون لحن بچگونش گفت
¥سلام خاله
همیشه دلم میخاست یکی خاله صدان برنه لبخندی زدمو رو بهش گفتم
.: سلام عزیزم خوبی
¥خوبم میشه بپرسم چند سالته
منم با لحن بچگونه ای گفتم
.:20سالمه خودت چند سالته
لباشو اویزون کردو گفت
¥من 6سالمه فقط میشع با داداشم ازدواح کنی اخه خیلی خوشگلی
از پیشنهادش خندم گرف و گفتم
.: داداشت چند سالشه
با حالت کیوتی گفت
¥داداشم 11سالشه
خنده ای کردم و گفتم
.: اخه من از داداشت خیلی بزرگترم
اخمی کردو گفت
¥من راضیش میکنم خوبه
منکه از حرفاش خندم گرفته بود لپشو کشیدم گفتم
.: برو داداشت رو بیار اینجا ببینم
بدو بدو بطرف داداشش رفتو اوردش پیش من رو به داداشش گفتم
.: خب داداشش خاهرت میخاد من با تو ازدواج کنم نظرت چیه؟
پسره با تعحب گفت
=هان
تک خنده ای کردم و رو به دختر کوچولو گفتم
.: داداشت نمیخاد باهام ازدواج کنع حالا چیکار کنم
......
۸.۸k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.