پارت78
پارت78
{هشت ماه بعد}
ات
هشت ماه میگذره دومینکو هشت ماهش شده و بچیه دامیا و جین به دنیا اومد دختر بود اسمش رو ماتیا گذاشتن ماتیا الان چهار ماهشه ولی دامیا خیلی از دومینکو بدش میاد من تویه اتاقم بودم دومینکو رو خوابوندم و از اتاق رفتم بیرون رفتم سالون فقط دامیا تویه سالون نشسته بود منم رفتم نشستم
دامیا: اومدی منتظرت بودم
ات: چرا منتظرم بودی
دامیا: بخاطر اینکه باهم آب میوه بخوریم
ات: آب میوه تو میخوای با من آب میوه بخوری
دامیا: آره میخوام باهم دیگه خوب باشیم
ات: مطمئنی دامیا تو خودت داری این حرفا رو میزنی
دامیا: آره مینگجا آب میوه ها بیار
مینگجا: چشم دوشیزه
دامیا
آب میوه ها رو آورد یه لیوان رو دادم به ات یه لیوان رو خودم گرفتم تویه لیوان ات زهر ریختم اگه ازش بخوره دیگه میمیره منم از دستش خلاص بشم
ات
لیوان آب میوه رو گذاشتم رویه لبام میخواستم بنوشمش
دامیا
ات دیگه آب میوه رو نوشید الان دیگه میمیره منم دهنمو با آب میوه شیرین کنم ات دیگه میمیره
ات
آب میوه رو خوردم خیلی خوشمزه بود
دامیا
چرا این آب میوه اینقدر تلخ بود چرا گلوم داره میسوزه نکن من آب میوه ای که توش زهر بود رو خوردم نه نه چرا سرم گیج میره دیگه چیزی نفهمیدم چشمام بسته شد و افتادم
ات: دامیا دامیا چت شده بلند شو یکی کمک کنه جین جیمین مادر یکی بیاد
جین : چی شده ات چرا دامیا بیهوش شده
ات: نمیدونم بعد از آب میوه ای که خورد بیهوش شد مینگجا زود دکتر خبر کن
مینگجا:باشه
جین: زود رفتم سره دامیا رو بلند کردم و گذاشتم
رو پام
مینگجا: دکتر رو آوردم
دکتر بزارید ببینم چی شده
جین: باشه
رفتم کنار دکتر اومد نشست و داشت دامیا رو معاینه می کرد
جین: چشیده دکتر
دکتر : دوشیزه نفس نمیکشن
جین: یعنی چی نفس نمیکشن
میگنجا: جیغغغغغغغ دوشیزه دامیا شما چرا زهر رو خوردید با گریه
جین: چی چه زهری
منیگجا: دوشیزه میخواستن به دوشیزه ات زهر بدن اما خودشون اشتباهی خوردن {با گریه}
جیمین: جین چشیده دامیا چرا بیهوش شده
جین: بیهوش نشده مرده {با گریه
دکتر: تسلیت میگم
جیمین : نه امکان نداره دکتر مطمئن هستید
دکتر : بله پرنس
جین
رفتم کناره دامیا نشستم
آخه چرا همچین کاری کردی دختر مون هنوز خیلی کوچیکه {با گریه }
جیمین
رفتم کنار جین نشستم و بغلش کردم
جین: حالا چیکار کنم ماتیا رو چجوری بی مادر بزرگ کنم {با گریه }
جیمین: آروم باش داداش
ات
جین داشت گریه میکرد من باورم نمی شد که دامیا میخواست منو بکشه اما خودش مرد اصلا باورم نمیشه
این داستان ادامه دارد
{هشت ماه بعد}
ات
هشت ماه میگذره دومینکو هشت ماهش شده و بچیه دامیا و جین به دنیا اومد دختر بود اسمش رو ماتیا گذاشتن ماتیا الان چهار ماهشه ولی دامیا خیلی از دومینکو بدش میاد من تویه اتاقم بودم دومینکو رو خوابوندم و از اتاق رفتم بیرون رفتم سالون فقط دامیا تویه سالون نشسته بود منم رفتم نشستم
دامیا: اومدی منتظرت بودم
ات: چرا منتظرم بودی
دامیا: بخاطر اینکه باهم آب میوه بخوریم
ات: آب میوه تو میخوای با من آب میوه بخوری
دامیا: آره میخوام باهم دیگه خوب باشیم
ات: مطمئنی دامیا تو خودت داری این حرفا رو میزنی
دامیا: آره مینگجا آب میوه ها بیار
مینگجا: چشم دوشیزه
دامیا
آب میوه ها رو آورد یه لیوان رو دادم به ات یه لیوان رو خودم گرفتم تویه لیوان ات زهر ریختم اگه ازش بخوره دیگه میمیره منم از دستش خلاص بشم
ات
لیوان آب میوه رو گذاشتم رویه لبام میخواستم بنوشمش
دامیا
ات دیگه آب میوه رو نوشید الان دیگه میمیره منم دهنمو با آب میوه شیرین کنم ات دیگه میمیره
ات
آب میوه رو خوردم خیلی خوشمزه بود
دامیا
چرا این آب میوه اینقدر تلخ بود چرا گلوم داره میسوزه نکن من آب میوه ای که توش زهر بود رو خوردم نه نه چرا سرم گیج میره دیگه چیزی نفهمیدم چشمام بسته شد و افتادم
ات: دامیا دامیا چت شده بلند شو یکی کمک کنه جین جیمین مادر یکی بیاد
جین : چی شده ات چرا دامیا بیهوش شده
ات: نمیدونم بعد از آب میوه ای که خورد بیهوش شد مینگجا زود دکتر خبر کن
مینگجا:باشه
جین: زود رفتم سره دامیا رو بلند کردم و گذاشتم
رو پام
مینگجا: دکتر رو آوردم
دکتر بزارید ببینم چی شده
جین: باشه
رفتم کنار دکتر اومد نشست و داشت دامیا رو معاینه می کرد
جین: چشیده دکتر
دکتر : دوشیزه نفس نمیکشن
جین: یعنی چی نفس نمیکشن
میگنجا: جیغغغغغغغ دوشیزه دامیا شما چرا زهر رو خوردید با گریه
جین: چی چه زهری
منیگجا: دوشیزه میخواستن به دوشیزه ات زهر بدن اما خودشون اشتباهی خوردن {با گریه}
جیمین: جین چشیده دامیا چرا بیهوش شده
جین: بیهوش نشده مرده {با گریه
دکتر: تسلیت میگم
جیمین : نه امکان نداره دکتر مطمئن هستید
دکتر : بله پرنس
جین
رفتم کناره دامیا نشستم
آخه چرا همچین کاری کردی دختر مون هنوز خیلی کوچیکه {با گریه }
جیمین
رفتم کنار جین نشستم و بغلش کردم
جین: حالا چیکار کنم ماتیا رو چجوری بی مادر بزرگ کنم {با گریه }
جیمین: آروم باش داداش
ات
جین داشت گریه میکرد من باورم نمی شد که دامیا میخواست منو بکشه اما خودش مرد اصلا باورم نمیشه
این داستان ادامه دارد
۵.۵k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.