پارت76
پارت76
《شیش ماه بعد》
ات
شیش ماه میگذره تو این شیش ماه همه چی خیلی خوب گذشته ولی دامیا همونه که همونه اصلا عوض نمیشه
تویه اتاق نشسته بودم خیلی تشنه بودم آب هم نبود تویه اتاق هونگجه هم نبود منم مجبور شدم خودم برم از اتاق رفتم بیرون بخاطر شکمم که بزرگه نمیتونم خیلی بلند شدم خواستم از پله برم پایین که یهو دردی تویه شکمم حس کردم زود شکمم رو گرفتم خیلی درد داشتم هیچکس هم نبود هرچی صدا میزدم کسی نیومد از درد زیاد همونجا نشستم و از درد زیاد دیگه چشمام سیاه میرفت دیگه چیزی نفهمیدم و چشمام بسته شد
جیمین
امروز خیلی کار داشتم صبح زود رفتم کارم دیگه تموم شده بود رفتم قصر خیلی خسته بودم واقعا نای بلند شدن نداشتم از پله ها میرفتم بالا که دیدم ات بیهوش شده زود زود از پله رفتم بالا ات رو براید استایل بغلش کردم و زود بردمش درمانگاه قصر
خانم دکتر : چیزی شده
جیمین: ات بیهوش شده
خانم دکتر: زود بیاریدش اینجا
جیمین
ات رو رویه تخت گذاشتم از اتاق رفتم بیرون همونجا رویه زمین نشستم و منتظر موندم یکم گذشت که مادر و م/جین اومدن
م/ج: پسرم ات حالش خوبه بچه به دنیا اومد
جیمین: نه هنوز منتظرم مادر اگه ات چیزیش بشه چی
م/ج: نه پسرم نگران نباش هم ات حالش خوبه هم بچت {بغل کردن جیمین}
جین: جیمین
جیمین: داداش
بلند شدم و جینو بغل کردم
جین: نگران نباش حالشون خوبه
جیمین: خیلی وقت شده پس چرا دکتر نمیاد ات بیهوش شده بود آخه مادر شما کجا بودی
دامیا: مادر مادر بچه ای ات دختره یا پسر
م/جین: نمی دونیم هنوز دکتر نیومده
م/ج: دخترم تو اول بپرس که حالشان خوبه یا نه
دامیا: بلخره که خوبن
جیمین
اونا داشتن حرف میزدن من بهشون گوش نمی دادم یکم گذشت که خانم دکتر از اتاق اومد بیرون
زود رفتم سمتش
خانم دکتر ات حالش خوبه بچه چطوره
خانم دکتر: حاله هر دو شون خوبه
جیمین: خیالم راحت شد میتونم ببینمشون
خانم دکتر : بله می تونید
دامیا: خانم دکتر بچه چی دختره یا پسر
خانم دکتر: پسره تبریک میگم
جیمین: ممنونم من برم ات رو ببینم
خانم دکتر : پرستار بچه تون رو آورد بگیریدش
جیمین: بچم رو دادن بغلم خیلی کوچولو بود خیلی خوشگل بوش کردم من نه ماه منتظرت موندم کوچولو
این داستان ادامه دارد
《شیش ماه بعد》
ات
شیش ماه میگذره تو این شیش ماه همه چی خیلی خوب گذشته ولی دامیا همونه که همونه اصلا عوض نمیشه
تویه اتاق نشسته بودم خیلی تشنه بودم آب هم نبود تویه اتاق هونگجه هم نبود منم مجبور شدم خودم برم از اتاق رفتم بیرون بخاطر شکمم که بزرگه نمیتونم خیلی بلند شدم خواستم از پله برم پایین که یهو دردی تویه شکمم حس کردم زود شکمم رو گرفتم خیلی درد داشتم هیچکس هم نبود هرچی صدا میزدم کسی نیومد از درد زیاد همونجا نشستم و از درد زیاد دیگه چشمام سیاه میرفت دیگه چیزی نفهمیدم و چشمام بسته شد
جیمین
امروز خیلی کار داشتم صبح زود رفتم کارم دیگه تموم شده بود رفتم قصر خیلی خسته بودم واقعا نای بلند شدن نداشتم از پله ها میرفتم بالا که دیدم ات بیهوش شده زود زود از پله رفتم بالا ات رو براید استایل بغلش کردم و زود بردمش درمانگاه قصر
خانم دکتر : چیزی شده
جیمین: ات بیهوش شده
خانم دکتر: زود بیاریدش اینجا
جیمین
ات رو رویه تخت گذاشتم از اتاق رفتم بیرون همونجا رویه زمین نشستم و منتظر موندم یکم گذشت که مادر و م/جین اومدن
م/ج: پسرم ات حالش خوبه بچه به دنیا اومد
جیمین: نه هنوز منتظرم مادر اگه ات چیزیش بشه چی
م/ج: نه پسرم نگران نباش هم ات حالش خوبه هم بچت {بغل کردن جیمین}
جین: جیمین
جیمین: داداش
بلند شدم و جینو بغل کردم
جین: نگران نباش حالشون خوبه
جیمین: خیلی وقت شده پس چرا دکتر نمیاد ات بیهوش شده بود آخه مادر شما کجا بودی
دامیا: مادر مادر بچه ای ات دختره یا پسر
م/جین: نمی دونیم هنوز دکتر نیومده
م/ج: دخترم تو اول بپرس که حالشان خوبه یا نه
دامیا: بلخره که خوبن
جیمین
اونا داشتن حرف میزدن من بهشون گوش نمی دادم یکم گذشت که خانم دکتر از اتاق اومد بیرون
زود رفتم سمتش
خانم دکتر ات حالش خوبه بچه چطوره
خانم دکتر: حاله هر دو شون خوبه
جیمین: خیالم راحت شد میتونم ببینمشون
خانم دکتر : بله می تونید
دامیا: خانم دکتر بچه چی دختره یا پسر
خانم دکتر: پسره تبریک میگم
جیمین: ممنونم من برم ات رو ببینم
خانم دکتر : پرستار بچه تون رو آورد بگیریدش
جیمین: بچم رو دادن بغلم خیلی کوچولو بود خیلی خوشگل بوش کردم من نه ماه منتظرت موندم کوچولو
این داستان ادامه دارد
۹.۰k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.