درخواستی..
«وقتی تو ساحل میبینتت..»
چانگبین:« ذهنش مشغول بود ..برای اینکه یکم نفس تازه کنه به سمت ساحلی حرکت کرد
بعد از اینکه به مقصدش رسید ..از ماشین پیاده شد
اروم اروم قدم هاش رو سمت ساحل برداشت
روی ماسه ها نشست و به امواج ساحل خیره شد
۰۰
صدای فین فینی توجهش رو به خودش جلب کرد بعد از چند ثانیه دختری چند قدم فاصله از اون روی ماسه ها نشست و سرش رو پایین انداخت
سعی میکرد توجه ایی بهش نکن تا اینکه نتونست
«برای چی گریه میکنی..؟»
دختر سرش رو بالا اورد
وقتی با اون دختر روبه رو شد ..برای چند لحظه هیچ چیز رو غیر از اون نمیدید
«از خودم متنفرم...»
به خودش اومد
«چرا ...مگه چند تا از تو داخل این دنیاست که از خودت متنفری ..»
«م..من خیلی زشتم..»
«نه..نیستی»
«هستم..وقتی بقیه رو میبینم که مسخرم میکنن و تحقیرم میکنن ..ی..یا اینکه برام قلدری میکنن نمیتونم اعتماد بنفسی داشته باشم»
چانگبین سرش رو سمت دریا چرخوند و سعی کرد خودش رو کنترل کنه
«منم مثل تو عم»
«چی..؟»
«به منم میگن که زشتم..مسخرم میکنن..بخاطر قد کوتاهی که دارم..بهم میگن خوک»
دختر با یکی از دست هاش اشک های رو گونش رو پاک کرد
«و..ولی تو ا..اصلا شبیه خوک نیستی»
«تو هم زشت نیستی»
برای چند دقیقا اون دختر و پسر به هم دیگه خیره شده بودن
پسر به چشم های اشک الود دختری که کنارش نشسته بود خیره شد
الان میتونست خودش رو داخل اون دختر ببینه
دختر سرش رو پایین انداخت و بینیش رو بالا داد
«پس ..میگی من زشت نیستم؟»
چانگبین همینطور که داشت به دختر نگاه میکرد لب زد
«نه...اصلا..تو..زشت نیستی»
دختر خنده ایی کرد
خنده هاش هم مثل چشم هاش بودن ..خیلی زیبا بود
سرش رو پایین انداخت
«تو هم شبیه خوک نیستی..»
«نیستم؟»
«نه..نیستی»
دختر که دیگه گریه اش بند اومده بود روی ماسه ها ولو شد
«اه..زندگی خیلی سخته»
چانگبین نیشخندی زد
«تو از زندگی چی میدونی..»
دختر سریع بلند شد
«هی..خیلی تجربه کسب کردم
مگه تو چند سالته که اینو بهم میگی؟»
«27 سالمه..»
دختر تعجبی کرد و هین بلندی کشید
«م..من معذرت میخوم ک..که باهاتون خوده مونی حرف زدم»
چانگبین سرش رو روبه دختر چرخوند
«مگه حالا چند سالته»
«هیفده سالمه»
چانگبین سرش رو پایین انداخت
«اوه..ک..که اینطور»
گوشی دختر زنگ خورد
«ببخشید من الان بر میگردم..»
از روی ماسه ها بلند شد و سمت دیگه ایی از ساحل رفت
پسر سرش رو پایین انداخت
«عشق حد و مرزی نداره...سن هم فقط یک عدده»
سرش رو بالا اورد
«مگه نه..»
چانگبین:« ذهنش مشغول بود ..برای اینکه یکم نفس تازه کنه به سمت ساحلی حرکت کرد
بعد از اینکه به مقصدش رسید ..از ماشین پیاده شد
اروم اروم قدم هاش رو سمت ساحل برداشت
روی ماسه ها نشست و به امواج ساحل خیره شد
۰۰
صدای فین فینی توجهش رو به خودش جلب کرد بعد از چند ثانیه دختری چند قدم فاصله از اون روی ماسه ها نشست و سرش رو پایین انداخت
سعی میکرد توجه ایی بهش نکن تا اینکه نتونست
«برای چی گریه میکنی..؟»
دختر سرش رو بالا اورد
وقتی با اون دختر روبه رو شد ..برای چند لحظه هیچ چیز رو غیر از اون نمیدید
«از خودم متنفرم...»
به خودش اومد
«چرا ...مگه چند تا از تو داخل این دنیاست که از خودت متنفری ..»
«م..من خیلی زشتم..»
«نه..نیستی»
«هستم..وقتی بقیه رو میبینم که مسخرم میکنن و تحقیرم میکنن ..ی..یا اینکه برام قلدری میکنن نمیتونم اعتماد بنفسی داشته باشم»
چانگبین سرش رو سمت دریا چرخوند و سعی کرد خودش رو کنترل کنه
«منم مثل تو عم»
«چی..؟»
«به منم میگن که زشتم..مسخرم میکنن..بخاطر قد کوتاهی که دارم..بهم میگن خوک»
دختر با یکی از دست هاش اشک های رو گونش رو پاک کرد
«و..ولی تو ا..اصلا شبیه خوک نیستی»
«تو هم زشت نیستی»
برای چند دقیقا اون دختر و پسر به هم دیگه خیره شده بودن
پسر به چشم های اشک الود دختری که کنارش نشسته بود خیره شد
الان میتونست خودش رو داخل اون دختر ببینه
دختر سرش رو پایین انداخت و بینیش رو بالا داد
«پس ..میگی من زشت نیستم؟»
چانگبین همینطور که داشت به دختر نگاه میکرد لب زد
«نه...اصلا..تو..زشت نیستی»
دختر خنده ایی کرد
خنده هاش هم مثل چشم هاش بودن ..خیلی زیبا بود
سرش رو پایین انداخت
«تو هم شبیه خوک نیستی..»
«نیستم؟»
«نه..نیستی»
دختر که دیگه گریه اش بند اومده بود روی ماسه ها ولو شد
«اه..زندگی خیلی سخته»
چانگبین نیشخندی زد
«تو از زندگی چی میدونی..»
دختر سریع بلند شد
«هی..خیلی تجربه کسب کردم
مگه تو چند سالته که اینو بهم میگی؟»
«27 سالمه..»
دختر تعجبی کرد و هین بلندی کشید
«م..من معذرت میخوم ک..که باهاتون خوده مونی حرف زدم»
چانگبین سرش رو روبه دختر چرخوند
«مگه حالا چند سالته»
«هیفده سالمه»
چانگبین سرش رو پایین انداخت
«اوه..ک..که اینطور»
گوشی دختر زنگ خورد
«ببخشید من الان بر میگردم..»
از روی ماسه ها بلند شد و سمت دیگه ایی از ساحل رفت
پسر سرش رو پایین انداخت
«عشق حد و مرزی نداره...سن هم فقط یک عدده»
سرش رو بالا اورد
«مگه نه..»
۱۸.۵k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.