درخواستی..
«وقتی تو ساحل میبینتت..»
بنگچان:« به استرالیا سفر کرده بود و تولد 27 سالگیش رو در یکی از ساحل هایی که کلی خاطره داشت جشن گرفته بود
همینطور که از بالکن کافی شاپی.که داخلش بود داشت به امواج ساحل نگاه میکرد
چشمش به دوتا دختری خورد که داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن
کاری به دختر اول نداشت ...چشمش فقط اونی رو گرفته بود که همش لبخند رو لبش بود و داشت نوشیدنیش رو مینوشید
کلاه لبه داری سرش بود ولی بنگچان میتونست به خوبی فیس اون دختر رو ببینه
نمیدونست چند دقیقست که داره.نگاهش میکنه ..ولی به خودش اومد و فهمید دیگه اون دوتا دختر ها نیستن..چشم چشمی کرد که صدای پای چند نفر رو شنید
روش رو سمت راه پله ایی که برای ورود به کافه بود کرد ...همون دوتا بودن
سریع روش رو برگردوند تا متوجهش نشن
وقتی اون دونفر نشستن بنگچان سرش رو برگردوند و دوباره با اون دختر روبه رو شد
الان میتونست خیلی خوب فیسش رو ببینه
دختر کلاهش رو در اورد و روی میز گذاشت..بعد از چند دقیقه اهنگ تولد مبارکی داخل محیط کافه پخش شد
یکی از گارسون ها کیکی سمت میز اون دو دختر برد
تولدش به اون دختر یکی بود..
چشمش به شمع های روی کیک افتاد
«چی...؟ 17 سالشه..؟»
سرش رو پایین انداخت و عصبی لبخندی زد و با خودش کلنجار رفت
«یعنی...10 سال تفاوت سنی داریم؟؟»
سرش رو بالا اورد و روش رو سمت ساحل برگردوند
«اهمیتی نمیدم..سن فقط یک عدد..»
بنگچان:« به استرالیا سفر کرده بود و تولد 27 سالگیش رو در یکی از ساحل هایی که کلی خاطره داشت جشن گرفته بود
همینطور که از بالکن کافی شاپی.که داخلش بود داشت به امواج ساحل نگاه میکرد
چشمش به دوتا دختری خورد که داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن
کاری به دختر اول نداشت ...چشمش فقط اونی رو گرفته بود که همش لبخند رو لبش بود و داشت نوشیدنیش رو مینوشید
کلاه لبه داری سرش بود ولی بنگچان میتونست به خوبی فیس اون دختر رو ببینه
نمیدونست چند دقیقست که داره.نگاهش میکنه ..ولی به خودش اومد و فهمید دیگه اون دوتا دختر ها نیستن..چشم چشمی کرد که صدای پای چند نفر رو شنید
روش رو سمت راه پله ایی که برای ورود به کافه بود کرد ...همون دوتا بودن
سریع روش رو برگردوند تا متوجهش نشن
وقتی اون دونفر نشستن بنگچان سرش رو برگردوند و دوباره با اون دختر روبه رو شد
الان میتونست خیلی خوب فیسش رو ببینه
دختر کلاهش رو در اورد و روی میز گذاشت..بعد از چند دقیقه اهنگ تولد مبارکی داخل محیط کافه پخش شد
یکی از گارسون ها کیکی سمت میز اون دو دختر برد
تولدش به اون دختر یکی بود..
چشمش به شمع های روی کیک افتاد
«چی...؟ 17 سالشه..؟»
سرش رو پایین انداخت و عصبی لبخندی زد و با خودش کلنجار رفت
«یعنی...10 سال تفاوت سنی داریم؟؟»
سرش رو بالا اورد و روش رو سمت ساحل برگردوند
«اهمیتی نمیدم..سن فقط یک عدد..»
۱۱.۴k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.