اصلا حال و هوای بهار را ندارم آقا می شود دیگر نقش بازی نک
اصلا حال و هوای بهار را ندارم آقا میشود دیگر نقش بازی نکنم؟ میشود آن ترکه چوب تر را کنار بگذارید؟ بدنم کبود مایل به سیاه شده مگر چه گناهی کرده که باید حتما خنده بر لب بزنم بر صحنه نمایش؟
آقا اهمیتی نمیدهد، نمیدانم چه مرگش است، به سمتم میآید، آرام می گوید باید شاد باشی، لبخند زورکی میزند و میگوید خودت قبول کردی تمام و کمال قرارداد را، ترکه را تنبیه را.
در دل کمی به خود بد و بیراه میگویم کمی به او اسمش را نمیدانم فقط گفته آقا صدایم کنید.
شاد بودن زورکی نیست نمیدانم با چه فکری پیشنهاد او را قبول کردم، چاره ای نداشتم من بودم و تيمارستانی که به اشتباه انجا گیره کرده بودم.
مادر تمام روزش را در کلیساها مشغول گریه و زاری بود تا من بخندم، آخر گریه هایش چه سودی به حال من داشت، حال هم گیر این مردک افتاده بودم، نمیخواستم لذت ببرم از آسمان آبی خسته بودم، جای ترکه ها درد میکرد، چه میکردم تمام غمم را جمع کردم و میان حرف هایش او را در آغوش گرفتم بعد هم گریستم، نمیخواستم رهایش کنم همانطور که درین چند ماه رهایم نکرد، پس حلقه را تنگ تر کردم و محکم او را در آغوش فشردم، لبخند زدم و گفتم:<< میان اشک هایم شادم میشود ترکه را کنار بگذاریم؟.
نگاهم کرد، گفت وقتی خودت نمیخواهی باید مجبورت کنیم تا از زندگی لذت ببری تو باید چیزی را پیدا کنی که کنارش شاد باشی وگرنه ترکه ها ادامه دارد، گفتم پیدایش کردم کناراو حالم خوب است مجبور نیستم برای چیز های دیگر بخندم، اما خودش متوجه نیست و مجبورم میکند از چیز های دیگر لذت ببرم.
حال نوبت او بود تا حلقه آغوشش را تنگ تر کند.
محدثه"
آقا اهمیتی نمیدهد، نمیدانم چه مرگش است، به سمتم میآید، آرام می گوید باید شاد باشی، لبخند زورکی میزند و میگوید خودت قبول کردی تمام و کمال قرارداد را، ترکه را تنبیه را.
در دل کمی به خود بد و بیراه میگویم کمی به او اسمش را نمیدانم فقط گفته آقا صدایم کنید.
شاد بودن زورکی نیست نمیدانم با چه فکری پیشنهاد او را قبول کردم، چاره ای نداشتم من بودم و تيمارستانی که به اشتباه انجا گیره کرده بودم.
مادر تمام روزش را در کلیساها مشغول گریه و زاری بود تا من بخندم، آخر گریه هایش چه سودی به حال من داشت، حال هم گیر این مردک افتاده بودم، نمیخواستم لذت ببرم از آسمان آبی خسته بودم، جای ترکه ها درد میکرد، چه میکردم تمام غمم را جمع کردم و میان حرف هایش او را در آغوش گرفتم بعد هم گریستم، نمیخواستم رهایش کنم همانطور که درین چند ماه رهایم نکرد، پس حلقه را تنگ تر کردم و محکم او را در آغوش فشردم، لبخند زدم و گفتم:<< میان اشک هایم شادم میشود ترکه را کنار بگذاریم؟.
نگاهم کرد، گفت وقتی خودت نمیخواهی باید مجبورت کنیم تا از زندگی لذت ببری تو باید چیزی را پیدا کنی که کنارش شاد باشی وگرنه ترکه ها ادامه دارد، گفتم پیدایش کردم کناراو حالم خوب است مجبور نیستم برای چیز های دیگر بخندم، اما خودش متوجه نیست و مجبورم میکند از چیز های دیگر لذت ببرم.
حال نوبت او بود تا حلقه آغوشش را تنگ تر کند.
محدثه"
۲۵.۹k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.