پارت
---
#پارت_۸
از اون شب... دیگه همهچیز تغییر کرد.
نه بهوضوح. نه با کلمات.
اما اون بوسه…
جایی وسط زخمهام نشست.
جایی که حتی درد هم دیگه دسترسی نداشت.
جونگکوک تغییر کرده بود.
کمتر داد میزد. کمتر ضربه میزد.
اما نگاهش… سنگینتر شده بود.
مثل اینکه چیزی رو تو خودش خفه میکرد.
چیزی که اجازه نداشت بیرون بیاد.
یه شب، بهم گفت بیام طبقه بالا. جایی که هیچوقت حق ورود نداشتم.
در باز بود.
و اون اونجا بود، پشت یه پیانو سیاه.
نور کم، و انگشتهایی که بیصدا روی کلاویهها میلغزیدن.
+شما… پیانو میزنید؟
سکوت کرد. انگشتاش متوقف شدن.
_وقتی هنوز آدم بودم… آره.
+و الان؟
_الان فقط صدای زخما رو بلدم.
رفتم نزدیکتر. نشست کنارم.
فاصلهمون کم بود… اما بیشتر از هر زمانی بینمون یه دیوار حس میشد.
_موسیقی، یهزمانی نجاتم داده بود.
چشماش دوخته شد به دکمههای سیاه و سفید.
_اما دیگه نمیتونه.
+شاید… دوباره بتونه.
اون لحظه، آروم انگشتامو گرفت. گذاشت روی کلیدا.
_بزن. با ترس و لرز هم شده، بزن.
نمیدونستم چی میزنم. ولی انگشتام حرکت کردن.
صدایی ضعیف، ناهماهنگ، ولی زنده پخش شد.
و توی اون صدای لرزون، لبخند محوی روی لبهاش نشست.
اون لحظه، جونگکوک یه هیولا نبود.
یه مرد شکسته بود. با چشمایی که بیشتر از همه عمرم دیده بودن.
_هانا...
+هوم؟
_اگه یه روزی ازم فرار کردی…
مکث کرد. نفسشو کشید. سنگین.
_هیچوقت برنگرد. چون اونوقت دیگه همون جونگکوکی که امشب دیدی رو نمیبینی.
قلبم فرو ریخت. یه ترس عمیق نشست توی سینهم.
+ولی شاید… نخواستم فرار کنم.
نگاهش لرزید. برای اولین بار.
اون شب… هیچ اتفاقی نیفتاد.
نه لمس، نه بوسه. فقط دو تا آدم، با زخمهای قدیمی، پشت یه پیانو نشسته بودن.
ولی همون شب…
بیشتر از هر درد و شکنجهای، توی ذهنم موند.
---
لطفاً حمایت کنید و کامنت بزارید
#پارت_۸
از اون شب... دیگه همهچیز تغییر کرد.
نه بهوضوح. نه با کلمات.
اما اون بوسه…
جایی وسط زخمهام نشست.
جایی که حتی درد هم دیگه دسترسی نداشت.
جونگکوک تغییر کرده بود.
کمتر داد میزد. کمتر ضربه میزد.
اما نگاهش… سنگینتر شده بود.
مثل اینکه چیزی رو تو خودش خفه میکرد.
چیزی که اجازه نداشت بیرون بیاد.
یه شب، بهم گفت بیام طبقه بالا. جایی که هیچوقت حق ورود نداشتم.
در باز بود.
و اون اونجا بود، پشت یه پیانو سیاه.
نور کم، و انگشتهایی که بیصدا روی کلاویهها میلغزیدن.
+شما… پیانو میزنید؟
سکوت کرد. انگشتاش متوقف شدن.
_وقتی هنوز آدم بودم… آره.
+و الان؟
_الان فقط صدای زخما رو بلدم.
رفتم نزدیکتر. نشست کنارم.
فاصلهمون کم بود… اما بیشتر از هر زمانی بینمون یه دیوار حس میشد.
_موسیقی، یهزمانی نجاتم داده بود.
چشماش دوخته شد به دکمههای سیاه و سفید.
_اما دیگه نمیتونه.
+شاید… دوباره بتونه.
اون لحظه، آروم انگشتامو گرفت. گذاشت روی کلیدا.
_بزن. با ترس و لرز هم شده، بزن.
نمیدونستم چی میزنم. ولی انگشتام حرکت کردن.
صدایی ضعیف، ناهماهنگ، ولی زنده پخش شد.
و توی اون صدای لرزون، لبخند محوی روی لبهاش نشست.
اون لحظه، جونگکوک یه هیولا نبود.
یه مرد شکسته بود. با چشمایی که بیشتر از همه عمرم دیده بودن.
_هانا...
+هوم؟
_اگه یه روزی ازم فرار کردی…
مکث کرد. نفسشو کشید. سنگین.
_هیچوقت برنگرد. چون اونوقت دیگه همون جونگکوکی که امشب دیدی رو نمیبینی.
قلبم فرو ریخت. یه ترس عمیق نشست توی سینهم.
+ولی شاید… نخواستم فرار کنم.
نگاهش لرزید. برای اولین بار.
اون شب… هیچ اتفاقی نیفتاد.
نه لمس، نه بوسه. فقط دو تا آدم، با زخمهای قدیمی، پشت یه پیانو نشسته بودن.
ولی همون شب…
بیشتر از هر درد و شکنجهای، توی ذهنم موند.
---
لطفاً حمایت کنید و کامنت بزارید
- ۳.۱k
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط