ویو ا.ت:
ویو ا.ت:
بابام پول هارو قبول کرد و منو به جونگکوک فروخت اون لحظه هم نا امید و ناراحت بودم و هم پر از استرس جونگکوک در گوشم با صدای خمار و بمش گفت
+خب حالا بیبی من بره وسایلش رو جمع کنه تا بیاد خونه ددیش
با استرس رفتم داخل اتاقم و وسایلم رو جمع کردم یعنی قراره چه بلایی سر من بدبخت بیاد وسایل و لباس و کتابام رو ریختم تو چمدونم و از اتاقم اومدم بیرون بعدم رفتم تو حیاط عمارت مامانم افتاده بود رو زمین و با گریه داشت زمین رو چنگ میزد درسته که مامانمم مثل بابام بهم اهمیت نمیداد و خیلی محدودم کرده بود اما از ته دلش من رو دوست داشت و مثل بابام اینقدر عوضی و سنگدل نبود رفتم سمت مامانم و اونو تو بغلم گرفتم
_مامان قرار نیست همه چی اینجا تموم بشه من دوباره برمیگردم پیشت (بغض)
بعدم از بغلش اومدم بیرون و بلند شدم رفتم سمت جونگکوک اصلا دوست نداشتم همراه اون عوضی برم ولی مجبور بودم رفت و تو ماشینش نشست منم نشستم تو ماشینش و از حیاط عمارت بابام بیرون اومدیم و رفتیم سمت عمارت جونگکوک
بعد چند مین رسیدیم و من خودم رو داخل حیاط عمارت خیلی خیلی بزرگ جونگکوک دیدم از ماشین پیاده شدم و جونگکوک به من اشاره کرد همراهش به داخل عمارت برم منم رفتم تو، عمارتش اونقدر بزرگ و باشکوه بود که آدم توش گم میشد جونگکوک دستم رو گرفت و من رو با خودش به طبقه بالا برد و منم وارد یه راهرو شدم که توش پر از در و اتاق بود کوک در یکی از اتاق هارو باز کرد که یه تم دارک مافیایی داشت و همه جاش مشکی بود
+خب بیب اینجا اتاق مشترکمونه
بعدم آروم آروم اومد جلو و منم به عقب میرفتم تا اینکه خوردم به دیوار و جونگکوک هم دوتا دستش رو اینور و اونورم گذاشت بعدم ل*ب*ا*ش رو به ل*ب*ا*م نزدیک کرد و بوسید و بدجور خورد و م*ی*ک زد طوری که شوری خون رو تو دهنم حس کردم بعدم رفت جلو اینه و داشت دکمه لباسش رو باز میکرد
_م...میخای چی...چیکار...کنی؟
+الان خودت میفهمی بیبی
خیلی استرس داشتم و میدونستم میخاد چیکار کنه لباساش رو درآورد و اومد سمتم و منو رو تخت انداخت...(اسماته بیایید پیوی)
صبح شد و با بدن کبود و زخمی از خواب پاشدم همه جام درد میکرد و خیلی کلافه بودم ولی من یه دختر ۱۵ ساله بودم و واسه اولین بار بود که یه نفر باهام میخوابید از رو تخت بلند شدم جونگکوک کنارم نبود تو آینه نگاهی به خودم کردم و رفتم تا لباسام رو بپوشم اما همشون پاره بودن اون وحشی جرشون داده بود چمدونم رو دیدم که کنار تخت بود رفتم سمتش و یه دست لباس از توش درآوردم و پوشیدم بعدم از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین که جونگکوک رو دیدم که سر میز صبحانه نشسته و کلش تو گوشیه به نظر میاد منتظر منه رفتم سمتش و...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
بابام پول هارو قبول کرد و منو به جونگکوک فروخت اون لحظه هم نا امید و ناراحت بودم و هم پر از استرس جونگکوک در گوشم با صدای خمار و بمش گفت
+خب حالا بیبی من بره وسایلش رو جمع کنه تا بیاد خونه ددیش
با استرس رفتم داخل اتاقم و وسایلم رو جمع کردم یعنی قراره چه بلایی سر من بدبخت بیاد وسایل و لباس و کتابام رو ریختم تو چمدونم و از اتاقم اومدم بیرون بعدم رفتم تو حیاط عمارت مامانم افتاده بود رو زمین و با گریه داشت زمین رو چنگ میزد درسته که مامانمم مثل بابام بهم اهمیت نمیداد و خیلی محدودم کرده بود اما از ته دلش من رو دوست داشت و مثل بابام اینقدر عوضی و سنگدل نبود رفتم سمت مامانم و اونو تو بغلم گرفتم
_مامان قرار نیست همه چی اینجا تموم بشه من دوباره برمیگردم پیشت (بغض)
بعدم از بغلش اومدم بیرون و بلند شدم رفتم سمت جونگکوک اصلا دوست نداشتم همراه اون عوضی برم ولی مجبور بودم رفت و تو ماشینش نشست منم نشستم تو ماشینش و از حیاط عمارت بابام بیرون اومدیم و رفتیم سمت عمارت جونگکوک
بعد چند مین رسیدیم و من خودم رو داخل حیاط عمارت خیلی خیلی بزرگ جونگکوک دیدم از ماشین پیاده شدم و جونگکوک به من اشاره کرد همراهش به داخل عمارت برم منم رفتم تو، عمارتش اونقدر بزرگ و باشکوه بود که آدم توش گم میشد جونگکوک دستم رو گرفت و من رو با خودش به طبقه بالا برد و منم وارد یه راهرو شدم که توش پر از در و اتاق بود کوک در یکی از اتاق هارو باز کرد که یه تم دارک مافیایی داشت و همه جاش مشکی بود
+خب بیب اینجا اتاق مشترکمونه
بعدم آروم آروم اومد جلو و منم به عقب میرفتم تا اینکه خوردم به دیوار و جونگکوک هم دوتا دستش رو اینور و اونورم گذاشت بعدم ل*ب*ا*ش رو به ل*ب*ا*م نزدیک کرد و بوسید و بدجور خورد و م*ی*ک زد طوری که شوری خون رو تو دهنم حس کردم بعدم رفت جلو اینه و داشت دکمه لباسش رو باز میکرد
_م...میخای چی...چیکار...کنی؟
+الان خودت میفهمی بیبی
خیلی استرس داشتم و میدونستم میخاد چیکار کنه لباساش رو درآورد و اومد سمتم و منو رو تخت انداخت...(اسماته بیایید پیوی)
صبح شد و با بدن کبود و زخمی از خواب پاشدم همه جام درد میکرد و خیلی کلافه بودم ولی من یه دختر ۱۵ ساله بودم و واسه اولین بار بود که یه نفر باهام میخوابید از رو تخت بلند شدم جونگکوک کنارم نبود تو آینه نگاهی به خودم کردم و رفتم تا لباسام رو بپوشم اما همشون پاره بودن اون وحشی جرشون داده بود چمدونم رو دیدم که کنار تخت بود رفتم سمتش و یه دست لباس از توش درآوردم و پوشیدم بعدم از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین که جونگکوک رو دیدم که سر میز صبحانه نشسته و کلش تو گوشیه به نظر میاد منتظر منه رفتم سمتش و...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
۵.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.